لوسیل کلیفتون | Lucille Clifton

خوش شانس ترین زمان کل زندگیم داستانی از لوسیل کلیفتون

تبریز آرت | ویکی آرت / ترجمه: زینب شهبازی
خوش شانس ترین زمان کل زندگیم
برگرفته شده از کتاب سنگ شانس
نویسنده لوسیل کلیفتون | Written by Lucille Clifton

لوسیل کلیفتون شاعر و نویسنده اهل ایالات متحده آمریکا بود. وی در طول دوران فعالیت خود، دو بار نامزد دریافت جایزه پولیتزر و همچنین برنده جایزه کتاب ملی شد. در ۲۷ ام ژوئن سال ۱۹۳۶ در ایالات متحده آمریکا متولد شد و در ۱۳ فوریه سال ۲۰۱۰ در سن ۷۳ سالگی در بالتیمور در گذشت.

لوسیل کلیفتون | Lucille Clifton

لوسیل کلیفتون | Lucille Clifton

خانم الیزه اف. پیکنس در یک بعد از ظهر دل انگیز بهاری بر روی ایوان روی صندلی گهواره ایش لم داده بود که در این هنگام نوه دختری بزرگش تی برایش یک دسته بزرگ بوته توت فرنگی وحشی آورد و داستان ازاینجا شروع شد. مادر بزرگ شروع به گفتن داستان آشنایی اش با همسرش آقای پیکنس شد.

مادربزرگ اینگونه شروع کرد: آه، الان این بوته های توت فرنگی وحشی مرا به یاد روزی انداخت که با پدربزرگت آقای پیکنس آشنا شدم. تی عزیزم.

درست همین موقع از سال بود یعنی فصل بهار که من و دوست بسیار نزدیکم ،اولّا ویلسون، که الان عمرش را به تو داده،قرار بود به اجرای برنامه نمایشی سیرک سیلاس گرین ملحق شویم. یوتسا نوعی برنامه نمایشی بود که به تمام نقاط جنوب می رفتند واسم آن را سیلاس گرین گذاشته بودند. چیزی شبیه به برنامه سیرک بود. من و اولّا می خواستیم به این برنامه نمایشی بپیوندیم و با آنها به همه جای دنیا سفر کنیم و دنیا را ببینیم. نه اینکه از خانه خودمان بدمان بیاید،اصلا اینطور نیست، ما فقط می خواستیم سفر کنیم و چیزهای جدیدی ببینیم و اوقات خوشی داشته باشیم.به کسی در این مورد چیزی نگفتیم و این موضوع را بین خودمان نگه داشتیم. به پیش رفتیم و به انجام این تصمیم مان مصمم شدیم.

خب، بدون معطللی همان روز موهای مان را بافتیم و لباسمان را پوشیدیم و مقداری وسایل در خورجین مان گذاشتیم و عزم را جزم کردیم تا برای دیدن برنامه نمایشی سیلاس گرین برویم. یک روز بهاری مثل امروز بود.

بعد از کمی پیاده روی به محل مورد نظر رسیدیم. سیلاس گرین برای خودش دنیایی بود،دنیای کودکان. چنان موسیقی ها و شگفتی هایی که تا به حال ندیده بودیم! به نظر می رسید که همه چیز آنجا وجود داشت.

من و اولّا گمان کردیم که قبل از اینکه به دفتر کاریشان برویم و با آنها قرار داد امضاء کنیم و به آنها ملحق شویم، مدت زیادی باید در آن دور و بر قدم بزنیم و برنامه نمایشی شان را تماشا کنیم.

وقتی که داشتیم همه جا را نگاه می کردیم، به سگ رقاصی برخوردیم. جذابترین چیز دنیا پیش تو بود. تی عزیزم، برای آن موسیقی که سگ با آن می رقصید سرمان را با آهنگ تکان دادیم و به احترام آن سرمان را خم کردیم.این سگ رقاص یک دامن کوچک چین چین به دور کمرش داشت که بر روی دو پای عقبش می چرخید و به سمت موسیقی حرکت می کرد و با موسیقی به رقص در می آمد. آنقدر می رقصید که مردم از جیب هایشان پول در می آوردند و جلویش می انداختند.

من و اولّا هم سریعتراز بین مردم رفتیم تا ببینیم و از لذت بسیار خندیدیم، سپس اولّا از جیبش یک پنی در آورد و روی زمین جلوی سگ رقاص انداخت و در این موقع منم دو پنی از جیبم در آوردم و جلوی سگ انداختم.

موسیقی هرچه تندتر میشد، این سگ هم می چرخید و می چرخید. اولّا دستش را داخل خورجین اش کرد و سنجاق کوچکی را که بخاطر سرموقع آمدنش به کلاس از مدرسه سان دی جایزه گرفته بود، در آورد.من هم که داشتم می خندیدم و کلی هیجان زده بودم، دستم را داخل کیفم کردم سنگ شانس ام را بیرون آوردم!

خب، بی درنگ فهمیدم که چه کار انجام دادم. به محض اینکه از دستم رها کردم،به نظر آمد که دارم دنبالش می گردم. اما این سنگ از دست من و ارباب افتاد و درست بر روی بینی سگ رقاص خورد.

خب، او بلافاصله پشت سر من آمد. من با سرعت حرکت می کردم و سگ هم به دنبالم می آمد. دور تا دور سیرک سیلاس گرین را دور زدیم. من و اولّا قبلا” همه جای آنجا را با پای پیاده قدم زده بودیم و الان آن سگ رقاص به یک سگ دونده تبدیل شده بودو من را دنبال میکرد، همه مردمی که آنجا برای تماشا جمع شده بودند به اجرای جدید که متعلق به ما بود، می خندیدند!

بعد از مدتی حس کردم که حرکتم کند شده است و در این فکر بودم که در آن دور و بر کمی پرسه بزنم تا ببینم که این سگ کوچولوی بامزه نسبت به من چقدر پول در آورده است. از دیدن آن بسیار حیرت زده شدم. درست پشت سر من سگ رقاص بود و پشت سر او هم سریع ترین دونده قهرمان ویرجینیا قرار داشت که به دنبال مان می دوید.
این دونده قهرمان آقای پیکنس بود که هنوز پسر نوجوانی بود. ریسمان بلندی در دست داشت و مثل کابوی ها آن را در سیرک سیلاس گرین در هوا می چرخاند و همچون مجسمه نیم تنه خنده بر لب داشت.

وقتی که داشتم تماشا می کردم، دیدم که خورشید در حالی که بر چهره او می تابد، صورتش را درخشان کرده و همچون فرشتگانی دیده میشد که به کمک دختری گناهکار آمده تا او را نجات دهد، به همین دلیل آن ریسمان بلند را با چرخشی فوق العاده تخیلی به اطراف یک پای عقب سگ حلقه زد و او را متوقف کرد.

ایستادم و بعد آهسته حرکت کردم و به جایی پریدم که آن سگ بیچاره را بلند کرده بود تا ببینم که آیا صدمه ای دیده است. درجلوی پیکنس نیم پشتکی زدم و با مهربانی و لطافت شروع به صحبت کردن با او کردم.او به من نشان داد که چقدر مهربان و نجیب زاده است و هنگامی که به محل اجرای نمایش آن سگ رقاص برگشتیم، سگ را رها کرد و به من کمک.کرد تا سنگم را پیدا کنم. به او گفتم که رنگ سنگم سیاه براق است و حرف بزرگ A روی آن حک شده است. گشتیم و گشتیم و با لاخره آنرا آقای پیکنس پیدا کرد.اولّا و من برای دیدن برنامه های نمایشی دلمان ضعف کرد و بعد به خانه برگشتیم. در یک راه باریک کوچکی متوجه شدیم که کسی از پشت سرمان می آید.او پدربزرگت بود. ما را سالم دید و قدم زنان به همرا ما آمد.»

بله، خانم پیکنس در این لحظه صدایش از خجالت لرزید و تی دید که لبخند کوچکی بر صورت مادربزرگ نقش بسته است.

تی به مادربزرگ گفت:«مادربزرگ، آن سنگ باعث شد که آن سگ آن موقع شما را گاز بزند؟پس در اینصورت برایتان خوش شانسی نیاورده است، اینطور نیست؟»

مادر بزرگ سرش را تکان داد و با صدای بلند خنده قاه قاهی سر داد.

مادر بزرگ در جواب گفت:«خوش شانس ترین زمان کل زندگیم بود، تی کوچولو. آن سنگ باعث شد که من با آقای پیکنس آشنا شوم که اگر این شانس نبود، پس چه می توانست باشد. بله آن سنگ برای من سنگ خوش اقبالی بود و فقط برای من شانس آورد نه کس دیگر. حداقل فکر می کنم که اینطور بود.»

تی و مادربزرگش زیر خنده زدند در حالیکه نمی دانستند که واقعا به چه چیز می خندند.

تی گفت:«امیدوارم که من هم چنین سنگ شانسی روی داشته باشم.»

مادربزرگ گفت:«شاید تو هم روزی صاحب چنین سنگ شانس بشوی.»

آنها روی صندلیهای گهواره ای شان لم دادند و برای مدت طولانی روی آن خودشان را تکان می دادند و به همدیگر لبخند می زدند.

چنانکه از فعالیت های داوطلبانه «تبریزآرت» و مطالب منتشر شده در سایت آن بهره می برید و انتشار آزاد این اطلاعات و استمرار این فعالیت ها را مفید می دانید، لطفا در نظر داشته باشید که در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان نیز وجود دارد. کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند.

حمایت مالی




دیدگاهتان را بنویسید