تبریز آرت | ویکی آرت / سعید معتمدی
می توانی قلمت را برداری، روی کاغذ بسُرانی، و هرچه را که نتوانسته ای ساعتی پیش وسط دعوا بگویی را به صورت کاغذ تف کنی!
میتوانی معشوقه ات را ترسیم کنی، در حالیکه برایت لبخند میزند و عاشقت هست ، لبهایش را ببوسی ، لباسهاش را دربیاوری و تا هروقت که دلت میخواهد بوی تنش را حس کنی و در تمام حالاتی که میخواهی باهاش معاشقه کنی و بارها و بارها جسم و روحت را ارضا کنی و حتی غرهایش را هم نشنوی! یا حتی نشنوی که تو را نمیخواهد و یا از تو متنفر است!
می توانی هرچقدر میخواهی توی لبهایت ژل تزریق کنی و هرقدر دلت میخواهد آرایش کنی و بینی ات را همانطور که دوست داری بتراشی و صورتت را هرطور که می خواهی بسازی و هیچ دردی نکشی وکسی هم کاریت نداشته باشد و کسی هم نظرش را نگوید.
میتوانی قهرمان باشی! بروی دنیا را نجات دهی و بشوی منشا خیر و از این جور چیزها! یا حتی میتوانی بزنی به سر و روی قهرمانها و همه شان را خراب کنی و بشوی منشا شر!
می توانی قدم نزنی ، پرواز نکنی ، شنا نکنی و سوار کشتی نشوی و هیچ غلطی را که بشر می کند نکنی و به هرجا که دلت می خواهد بروی! یا حتی بروی جهنم و کمی خودت را گرم کنی و بسوزانی و بارها بمیری و دوباره زنده شوی و هیچ فرشته ای هم به پر و بالت نپیچد!
واقعا درد عجیبی ست! آنقدر آزادی که می توانی هر کاری دلت خواست بکنی و آنقدر محدودی که نمیتوانی هیچ غلطی بکنی!
خاک بر سر کسی که تو را اینطور ساخته! مردک آنقدر مغزش کوچک بوده که نتوانسته حتی یک جسم آزاد برایت بسازد و بگذارد خودت هرطور خواستی انتخابش کنی! احمقانه است اگر انتظار داشته باشیم کسی که خودش آزاد نیست برایمان آزادی بسازد!
تو میتوانی با یک قلم و کمی رنگ چیزی بسازی که او نتوانسته با تمام قدرت و توانش انجام دهد! میتوانی همه را فراموش کنی و آنچه را که می خواهی بریزی روی بوم و زمین و زمان را بدوزی به هم!
پالت را برمیداری ، رنگهایت را درونش میریزی و با قلم مویت بوم را تطهیر میکنی ، قلم میزنی و می آفرینی، دنیایی فراتر از آنچه که هست را میسازی و می شوی همان که خودت میخواهی ، آزاد می شوی و به هرجا دلت خواست می روی!
شاید وقتی داری رنگها را روی بوم می پاشی و ناخودآگاه قلمت را بالا و پایین میکنی نمیدانی که چه می خواهی بگویی ، و شاید حتی بعد از اتمام کارت هم نمیتوانی آفریده ی خودت را درک کنی ، ولی وقتی از پای بوم بلند میشوی و کمی تند تند قدم میزنی و با دستهات موهایت را چنگ می زنی و گرمای حس ارضا شدن را در تمام وجودت حس می کنی میفهمی چه کرده ای!
تو با کمی رنگ فرزندی را زاییده ای که هیچ مادری نمیتواند حملش کند! زنده است ، روح دارد، نفس می کشد، حس می کند ، و همانقدر زیباست که تو خواسته ای زیبا باشد!
آنقدر آزاد است که توانسته در دنیای قرمزی که برایش ساخته اند خودش باشد و بتواند آنچه را که میخواهد بگوید و حتی فراتر رود و از فضایی که دارد نترسد و مومن به خودش باشد…
به نازیلا پاغوش عزیز
ممنون از اثر زیبایت و خوشحالم از آشناییت