داستان دو شهر | A Tale of Two Cities

داستان دو شهر | A Tale of Two Cities

تبریز آرت | ویکی آرت / ترجمه: زینب شهبازی

داستان دو شهر | A Tale of Two Cities

داستانی از چارلز دیکنز

چارلز دیکنز از نویسندگان مشهور جهان است که در سال ۱۸۱۲ متولد و در سال ۱۸۷۰ از دنیا رفته است. اولین رمان وی با نام آقای پیک ویک در سال ۱۸۳۶ در ماهنامه منتشر و چاپ شد. بعد از آن رمانهای دیگری نوشت از جمله: الیور تویست (۳۹-۱۸۳۷)، سرود کریستمس (۱۸۴۳)، دیوید کاپرفیلد (۵۰-۱۹۴۹) و آرزوهای بزرگ (۶۱-۱۸۶۰). چارلز دیکنز از جمله نویسندگان بزرگی بود که از نزدیک شاهد زندگی مردم و مکانها بود و درک بسیار عمیقی از طبیعت بشر داشت. وی در اکثر رمانهایش به توصیف شخصیت ها و احساساتی می پرداخت که نمونه بارزی از زندگی مردم لندن در اواسط نیمه قرن نوزدهم را شرح می داد.

رمان داستان دوشهر (۱۸۵۹) با این حال، دوران انقلاب فرانسه یعنی سالهای بین ۱۷۸۹ تا ۱۷۹۹ را بیان می کند.

داستان دو شهر | A Tale of Two Cities

داستان دو شهر حکایت سیدنی کارتن مردی نجیب زاده در عین حال بی نظیر است که عاشق دختر فرانسوی بنام لوسی مانت می شود. اما لوسی عاشق چارلز دارنی که مردی فرانسوی وبسیار به سیدنی کارتن شباهت دارد ،می شود و با او ازدواج می کند. دارنی که از اعضای خانواده ثروتمند و قدرتمند اوری موند است توسط حکومت انقلابی دستگیر و به زندان پاریس انداخته می شود. سیدنی کارتن جدا از عشقش به لوسی، به دارنی کمک می کند که از زندان فرار کند تا به جای او در زندان به سر برد. کارتن حاضر است تا همه چیز خودش حتی زندگیش را فدای خوشبختی و سعادت معشوقه اش کند. در این چکیده داستان، سیدنی کارتن منتظر اعدام به وسیله گیوتین است.

سیدنی کارتن به پای چوبه دار می رود

همهمه زیادی در بیرون بود. سر و صداهایی که سیدنی مفهومش را می فهمید. او آماده شنیدن آنها بود. چندین در یکی پس از دیگری باز شدند و سپس نوبت به در سلول اوشد. نگهبان زندان که در دستش لیستی داشت، نگاهی به کرد و گفت:« دنبالم بیا اوری موند». سیدنی بلند شد و دنبال او راه افتاد تا اینکه وارد اتاقی بزرگ و تاریک شد. نصف اتاق از جمعیت پر شده بود، او را با دستهای بسته شده به آنجا آوردند. عده ای سر پا ایستاده بودند، عده ای نشسته بودند، عده ای فریاد می زدند، و عده اندکی نیز با بی قراری در حوالی اتاق قدم می زدند. اما اکثرشان ساکت و آرام بودند و با اخم و ترشرویی نگاه می کردند.

سیدنی کنار دیوار در گوشه تاریکی ایستاد. وقتی که رد می شد مردی به پایش ایستاد و خواست با او احوالپرسی کند. ولی سیدنی به راهش ادامه داد و رفت. چند لحظه بعد خانم جوانی از روی صندلیش برخاست و به سمت سیدنی آمد تا با او صحبت کند. این خانم قیافه دخترانه و ظریف و دوست داشتنی داشت و رنگ از چهره اش پریده بود.

با دستان سردش به سیدنی دست زد و گفت:«آقای اوری موند، من همان خیاط کوچولوی بیچاره ای هستم که در
لا فورس همراهتان بودم.»

سیدنی جواب داد: «درسته، فراموش کردم که اتهامتان چه بود؟»

— جاسوسی. ولی خدا شاهد است که من بی گناهم. چه کسی فکرش را می کند که موجودی ضعیف و بدبختی مثل من، جاسوس باشد؟»

در هنگام حرف زدن چنان از روی لبخندی تبسم بر لبهایش نقش بست که سیدنی از مشاهده این صحنه اشک در چشمانش حلقه زد.

— «من از مردن هراسی ندارم- من بی گناهم. چنانچه حکومت جمهوری که مدعی ساری رسانی و کمک به ضعفاست، از مرگ من سودی عایدش خواهد شد،آماده مرگ هستم. اما مرگ من چه دردی را برایشان دوا خواهد کرد؟ مرگ یک چنین موجود ضعیف و بدبختی!»

قلب سیدنی از دیدن و شنیدن حرفهای او مالامال از غم و اندوه شد. این زن آخرین فردی بود که تا بحال با او صحبت کرد.

— «آقای اوری موند شنیده ام که آزاد شدی. امیدوارم که حقیقت داشته باشد.»
— «حقیقت داشت. ولی دوباره گرفتند.»
— «آقای اوری موند اگر ما را با هم ببرند، اجازه می دهید که دستتان را بگیرم؟ هیچ ترسی ندارم ولی چون ضعیف هستم گرفتن دست شما به من نیرو می دهد.»

وقتی زن جوان چشمانش را از نگاه سیدنی برداشت، سیدنی در چشمان او تردیدی ناگهانی مشاهده کرد و سپس متعجب شد. سیدنی دستهای خسته و مشتاق او را در دستانش فشرد و آنها را بوسید.

زن جوان در گوشی به او گفت:«بخاطر او (اوری موند) خودت را به کشتن می دهی؟»

— «هیس، آری.و بخاطر زن و بچه اش.»
— «اوه خدای من، اجازه می دهی تا دستهایت را بگیرم ای غریبه دلاور؟»
— «هیس،آری خواهر بیچاره من؛برای آخرین…»

ارابه های مرگ به آرامی از امتداد خیابانهای پاریس گذشتند. شش ارابه افراد انتخاب شده آن روز را به طرف گیوتین حمل می کردند. چرخش چرخ ارابه هاطوری بود که گویا با زور از میان انبوه مردم خیابان به جلو حرکت می کنند ولی کسانی که در آنجا زندگی می کردند، عادت داشتند از پشت پنجره ها طوری رصد کنند که گویا کسی در پشت پنجره ها وجود ندارد.

از میان رانندگان ارابه ها، عده ای به اطراف کنار جاده شان با خونسردی و با بی علاقگی نگاه می کردند. برخی نیز با بخاطر آوردن اینکه چگونه همرنگ جماعت شوند،با غرور به جمیعت نگاه می کردند.

در کنار ارابه ها محافظ اسب سواری نیز آنها را همراهی می کرد، مردمی که در خیابانها تجمع کرده بودند اغلب به صورت این محافظ سوار بر اسب نگاه می کردند تا نام زندانیان را از او بپرسند. بر روی پله های کلیسا بارساد جاسوس ایستاده بود و منتظر آمدن ارابه ها بود. به اولین. ارابه نگاه کرد و گفت:«اینجا نیست». دومین ارابه را نگاه کرد و گفت:«اینجا هم نیست».وقتی به داخل ارابه سوم نگاه کرد رنگ از چهره اش پرید.مردی که پشت سر او بود پرسید:«کدام یک اوری موند است؟»

— «آن یکی. آن که در پشت است.»
— «آن که دستش در دست دختره است؟»
— «آره»
مرد با صدای بلند فریاد زد: «مرگ بر اوری موند!»

جاسوس به حالت عصبی و آشفته از او خواست که اینگونه نگو.

— «چرا نگویم همشهری؟»

—«او قرار است تاوان عملش را بدهد. پنج دقیقه دیگر تاوانش را خواهد داد. بگذار در آرامش باشد. »
ولی مرد همچنان به فریاد زدن ادامه داد:«مرگ بر اوری موند!»

برای لحظه ای اوری موند صورتش را به سمت آن مرد برگرداند.

اوری موند جاسوس را دید و ارابه عبور کرد.

زنگ ساعت ها سه بار زد. در مقابل گیوتین تعدای زن بودند که مشغول بافندگی بودند. ارابه ها ایستادند و شروع به خالی کردن بارهایشان کردند و گیوتین شروع به کار کرد.پایین آمدند. یک سر مانع دید زنها شد و زنان بافنده ادامه دادند:یک! بعد ادامه دادند دو!

مردی که خیال می کردند اوری موند است از ارابه اش پیاده شد و پشت سر او خیاط زن بلند شد! و هنوز دستهای خسته این زن جوان را در دستش نگه داشته بود. او را به آرامی بر پشت بر روی چرخ موتور ماشین گردن زنی که به آرامی بالا و پائین می امد، قرار داد. زن جوان نگاهی به سیدنی کرد و از او تشکر کرد.

— «ای غریبه مهربان، بدون تو نمی توانم اینقدر آرام باشم. من قلبم ضعیف است و موجودی کوچک و بیچاره ام. فکر می کنم خدا تو را برای من رسانده است.»

سیدنی کارتن گفت:«یا شاید خدا تو را برای من رسانده است، به من نگاه کن کوچولوی عزیزم، و به هیچ چیزی فکر نکن.»

— «وقتی دستت را می گیرم به چیزی فکر نمی کنم. وقتی آن را ول کنم، اگر ماشین گردن زنی سریع عمل کند به چیزی فکر نخواهم کرد.»

— «نترس! سریع عمل خواهند کرد!»

همدیگر را بوسیدند؛برای همدیگر دعا کردند. دست های کوچک زن جوان دیگر با رها کردن دست سیدنی نمی لرزیدند. در چهره زن جوان خیاط فقط صبر و شکیبایی شیرین دیده می شد. او قبل از سیدنی به سمت گیوتین رفت. زنان بافنده فریاد زدند«بیست و دو!»

سرو صدای زیاد، قیافه های در هم ریخته عده کثیر و سر و صدای گامهای مردم در یک آن همگی خاموش شد.و سپس فریاد زدند«بیست وسه!»

آن شب در شهر مردم راجع به سیدنی گفتند که او آرامترین قیافه را هنگام مرگ داشت که تا به حال دیده بودند.
اگر سیدنی کارتن در مورد افکارش حرف زده بود، افکارش اینگونه می بود:

«من بارساد، کلای، دفارق و قضات را میبینم -صفی طولانی از ظالمان را که قبل از متوقف شدن گیوتین به وسیله آن کشته می شوند. شهر زیبایی را میبینم که در این مکان وحشتناک طغیان می کند و می بینم که این ماشین پلید بتدریج به درک واصل می شود.

من زندگانی هایی میبینم که بخاطر آن زندگی، آرامش، مهارت، و سعادتم را به پای آنها گذاشتم در انگلستانی که دیگر آن را نخواهم دید. لوسی را میبینم که پسربچه اش را که هم نام من است، روی پستان اش گذاشته و شیر می دهد. پدر این بچه را میبینم که پیر و خمود شده ولی در عین حال سرحال و در آرامش است.

لوسی را میبینم که پیر شده و با به یاد آوردن این روز به خاطر من اشک می ریزد. لوسی و همسرش را میبینم که در پایان عمرشان در بستر ابدی در کنار هم آرمیده اند و خوب می دانم که هیچ کدام همان قدر که من به روح هردوتایشان احترام می گذاشتم به روح همدیگر احترام نمی گذارند.

میبینم کودکی که لوسی به او شیر داده و هم نام من است

اکنون بزرگ شده و برای خود مردی شده است. این پسر بچه مسیر زندگی اش را در امتداد همان مسیر زندگی من می سازد. می بینم که کارهایش را چنان به نحو احسنت انجام داده که اسم مرا در آنجا با شجاعت خویش بر سر زبانها انداخته است. او وعادل ترین قضات و محترمترین انسانها را می بینم ، پسری با موهای طلایی را به این مکان می آورند و می شنوم که او به این پسر داستان مرا با صدایی آرام نقل می کند.

«به مراتب این بهترین کاری است که تا بحال انجام داده- ام؛به مراتب این بهترین استراحتی است که که تا کنون دیده ام.»

چنانکه از فعالیت های داوطلبانه «تبریزآرت» و مطالب منتشر شده در سایت آن بهره می برید و انتشار آزاد این اطلاعات و استمرار این فعالیت ها را مفید می دانید، لطفا در نظر داشته باشید که در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان نیز وجود دارد. کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند.

حمایت مالی




دیدگاهتان را بنویسید