پرل ساییدن استریکر باک | Pearl Sydenstricker Buck

صبح روز کریسمس داستانی از Pearl Comfort Sydenstricker Buck – قسمت دوم

تبریز آرت | ویکی آرت / ترجمه: زینب شهبازی
صبح روز کریسمس قسمت دوم
داستانی از پرل کامفورت سیدن‌ستریکر باک (Pearl Comfort Sydenstricker Buck)  
پرل کامفورت سیدن‌ستریکر باک Pearl Comfort Sydenstricker Buck

ستاره بزرگ با نور سرخ طلایی از روی بام طویله آویزان شده بود. گاوها خواب آلود و بهت زده به رابرت نگاه کردند.چون بیدار شدن در این موقع صبح برای گاوها خیلی زود بود.

رابرت با زمزمه گفت:«هی پسر،» و آنها نیز با متانت و آرامی او را پذیرا شدند. جلوی هر کدامشان مشتی یونجه ریخت و سپس سطل شیر و حلبی های بزرگ شیر را برداشت.

قبلا” او به تنهایی گاوها را ندوشیده بود، اما به نظر می آمد که کار چندان سختی نباشد. فقط به این فکر می کرد که با انجام این کار، پدرش را سورپرایز کند.

صبح روز کریسمس داستانی از Pearl Comfort Sydenstricker Buck – قسمت اول

او تجسم می کرد که پدرش وارد اتاق شده و او را از خواب بیدار می کند و تا وقتی که او لباسهایش را می پوشد ،پدرش کارها را شروع می کند. به طویله رفته و در را باز می کند و سپس دو تا از حلبی های شیر را بر می دارد. گاوها بدون معطللی در قسمت شیر دهی ایستاده و حلبی های شیر را پر می کنند.

از این تجسم بیرون آ مد و لبخندی زد و با سعی و کوشش شیر گاوها را دوشید. شیرها با دو جریان قوی و پرفشار داخل سطل می ریختند که معطر و کف کرده بودند. گاوها هنوز با حالت بهت زده به او نگاه می کردند ولی ساکت بودند. برای یکبار هم که شده گاوها رفتار خوبی نشان دادند. مثل اینکه آنها هم می دانستند که روز کریسمس است.

کار راحت تر از آنچه که تصور می شد، پیش رفت. دوشیدن شیر برای اولین بار کاری خسته کننده و ناخوشایند نمی آمد. اما این کار فرق داشت چون هدیه روز کریسمس او به پدرش بود.

کارش تمام شد. دو تا از حلبی ها را پر از شیر کرد و سپس رویشان را پوشاند. در قسمت شیردوشی را با دقت بست و از چفت شدن در اصلی مطمئن شد. چارپایه را در جای اصلی خودش یعنی کنار در طویله گذاشت، سطل شیر را هم تمیز کرد و از دیوار آویزان کرد. سپس از طویله خارج شد و در را پشت سرش بست.

فقط ده دقیقه زمان داشت تا در قسمت تاریک پشت اتاقش لباسهایش را در آورد و توی رختخوابش بپرد، چون صدای بیدار شدن پدرش را شنید. فورا” لحاف را روی سرش کشید تا صدای تند نفس کشیدنش خاموش شود. در باز شد.

پدرش او را صدا زد و گفت:«پسرم، رابرت بلند شو. می دانم که امروز کریسمس هست ولی باید بیدار شویم.»
رابرت که خودش را به خواب زده بود با حالت خواب آلودگی جواب داد:«خب،باشه.»

پدرش گفت :من می روم تا کارها را شروع کنم تو هم بیا.

از اتاق خارج شد و در را بست. ولی رابرت هنوز دراز کشیده بود و با خودش می خندید. در عرض چند دقیقه پدرش موضوع را خواهد فهمید.

قلبش از شدت هیجان چنان می تپید که نزدیک بود از جایش در بیاید.

دقایق به کندی می گذشت و تمام نمی شدند. ده دقیقه گذشت،پانزده دقیقه گذشت. نمی دانست که چند دقیقه از زمان گذشته. بار دیگر صدای پای پدرش را شنید. در را باز کرد، رابرت هنوز در رختخوابش دراز کشیده بود.

«رابرت!»
«بله پدر،»

پدرش در حالی که از خوشحالی با صدای قاه قاه می خندید، در کنار رختخواب او ایستاد و گفت:«توی پدر سگ….فکر کردی من احمقم، اینطور نیست؟»

رابرت لحظه ای احساس کرد پدرش دارد لحاف را از روی او برمیدارد.

در جواب گفت :«هدیه روز کریسمس بود،پدر!»

در تاریکی اتاق پدرش را محکم در آغوش گرفت. اتاق تاریک بود و نمی توانستند صورت همدیگر را ببینند.

پدرش گفت:«پسرم ممنونم تا حال هیچ کس چنین کار خوبی برایم نکرده بود.»

«اوه پدر می خواهم بدانی که دلم خواست کار خوبی برایت انجام دهم!» رابرت این کلمات را از اعماق وجودش بر زبان آورد. قلبش لبریز از عشق شده بود. بعد از چند لحظه ای پدرش گفت :«خب، فکر می کنم که می توانم به رختخواب برگردم و به راحتی بخوابم، ولی نه گوش کن -برادرهای کوچکترت هم بیدار شده اند. بیا و به این فکر کن پسرم، من تا حالا از زمانی که شما چشم باز کرده اید و درخت کریسمس را دیده اید، کنار شما بچه ها نبوده ام. چون روز کریسمس همیشه در طویله مشغول کار بوده ام. بیا برویم پایین!»

رابرت دوباره بلند شد و لباسهایش را به تن کرد و به اتفاق پدرش به طبقه پایین کنار درخت کریسمس رفتند. بزودی ستارگان شب جای خود را به خورشید دادند و سپیده دم شد.

اوه خدای من چه کریسمس زیبایی بود. از اینکه پدرش به مادر و برادر کوچکتر رابرت گفت که او به همراه من از خواب بیدار شده و همه کارهای طویله را به تنهایی انجام داده، قلبش بار دیگر از غرور و هیجان لبریز شد.

«این بهترین هدیه کریسمس بود که تا به حال گرفته ام، پسرم و تا زمانی که زنده ام همه ساله این صبح روز کریسمس را بخاطر نگه خواهم داشت.»

هر دویشان صبح روز کریسمس آن سال را فراموش نکردند و حال که پدرش در قید حیات نبود، خاطره آن روز را به تنهایی در ذهنش نگه داشته بود. سپیده دم آن کریسمس مقدس وقتی که در طویله با گاوها تنها بود، اولین هدیه کریسمسش را با عشق واقعی به پدرش تقدیم کرد.

اکنون که داشت از پنجره به آسمان نگاه می کرد، چشمش به بزرگترین ستاره افتاد که به طور مارپیچی حرکت می کرد. از رختخوابش بلند شد و کفش های راحتی و لباس راحتی اش را پوشید و آهسته از پله ها به سمت اتاق زیر شیروانی رفت. جعبه تزئینات درخت کریسمس را پیدا کرد و برداشت و در طبقه پائین به اتاق نشیمن رفت. سپس درخت کریسمس را که پشت در ورودی گذاشته بود به داخل آورد. اندازه اش زیاد بزرگ نبود چون از زمانی که بچه ها از پیششان رفته بودند، درخت کریسمس بزرگ نمی خریدند. با یک نگهدارنده آن را درست در وسط میز بزرگی که زیر پنجره بود، گذاشت و سپس با دقت شروع به تزئین کردن آن نمود.

کارش را خیلی زود تمام کرد. زمان به سرعت می گذشت درست مثل صبح روز کریسمس همان سال که در طویله بود. به کتابخانه اش رفت و جعبه کوچکی را که هدیه مخصوص همسرش را در آن قرار داده بود، برداشت-الماس ستاره شکل با اندازه کوچک ولی با طرح عالی و ظریف. کارت تبریک کریسمس را روز قبل نوشته بودوبر روی جعبه کادو چسبانده بود.هدیه را بر روی درخت کریسمس بست و به عقب برگشت. خیلی زیبا بود، از دیدن آن همسرش حتما” سورپرایز می شد.

اما هنوز راضی نشده بود. دلش می خواست به همسرش بگوید که چقدر او را دوست دارد. از گفتن این جمله به همسرش زمان زیادی می گذشت. ولی حالا او حتی بیشتر از دوران جوانیش عاشق همسرش بود.

رابرت خوش شانس بود که همسرش هم او را دوست دارد و چه خوش اقبالی بهتر از این که او هنوز قدرت عاشق شدن را داشت. آری، تنها لذت واقعی زندگی قدرت عشق ورزیدن و عاشق بودن هست.چون کاملا” مطمئن بود که برخی از افراد این توانایی را ندارند که کسی را دوست بدارند. اما عشق هنوز در وجود او زنده بود. این احساس بطور ناگهانی مدتها خیلی پیش زمانی که پی برد پدرش عاشق او هست، در او بیدار شده بود. مسأله این بود:فقط عشق می توانست عشق را بیدار کند.

او می توانست این هدیه(عشق) را در این صبح مقدس و زیبای کریسمس بارها و بارها به همسرش تقدیم کند.

او می توانست در نامه ای عاشقانه به همسرش این عشق را به او ابراز کند تا او آن را بخواند و برای همیشه نزدش نگه دارد. پشت میزش نشست و شروع به نوشتن نامه ای عاشقانه به همسرش کرد. با این جمله شروع کرد:عزیزترین عشقم….

وقتی که نامه تمام شد آن را مهر کرد و بر روی درخت کریسمس بست،به جایی که با ورود به اتاق، اولین نگاهش به آن بیفتد.

با دیدن نامه آن را می خواند و سورپرایز می شد و سپس می رفت و می فهمید که شوهرش چقدر عاشق اوست.

رابرت چراغ را خاموش کرد و روی نوک انگشتانش به آرامی و بی صدا از پله ها بالا رفت. در آسمان ستاره ای نبود و اولین پرتوهای نور خورشید با تلألو داشتند می درخشیدند. کریسمس مبارک!

چنانکه از فعالیت های داوطلبانه «تبریزآرت» و مطالب منتشر شده در سایت آن بهره می برید و انتشار آزاد این اطلاعات و استمرار این فعالیت ها را مفید می دانید، لطفا در نظر داشته باشید که در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان نیز وجود دارد. کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند.

حمایت مالی




دیدگاهتان را بنویسید