تبریز آرت | ویکی آرت / ترجمه: زینب شهبازی
آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف (به روسی: Алексей Максимович Пешков) (۲۸ مارس ۱۸۶۸–۱۸ ژوئن ۱۹۳۶) که با نام ماکسیم گورکی شناخته میشود نویسندهٔ اهل روسیه و شوروی، از بنیانگذاران سبک ادبی واقع گرایی سوسیالیستی، فعال سیاسی و پنج بار نامزد جایزهٔ نوبل ادبیات بود.
پیش از موفقیت در حرفهٔ نویسندگی به مدت پانزده سال در اقصی نقاط امپراتوری روسیه چرخید و به کرات شغل عوض کرد. اثرات این تجربیات بعدها در نوشتههای او مشهود بودند. معروفترین آثار گورکی عبارتند از: در اعماق (۱۹۰۲) ،مادر، بیست وشش مرد ویک دختر، آوای مرغ طوفان ،دوران کودکی.
او با دو نویسنده معروف روسی لئو تولستوی و آنتون چخوف در ارتباط بود و در خاطراتش به آنها اشاره کردهاست.
گورکی عضو فعال جنبش سوسیال دموکرات مارکسیستی بود و علناً با حکومت تزار مخالفت میکرد. برای مدتی نیز با ولادیمیر لنین و الکساندر بوگدانف از شاخهٔ بلشویکی حزب همراه بود ولی بعدها به منتقد تند لنین تبدیل شد و او را شخصی توصیف نمود، بیش از حد جاه طلب، بیرحم و تشنهٔ قدرت که هیچ مخالفتی را برنمیتابید.
ماکسیم گورکی بخش عمدهای از عمرش را هم در دوران تزاری و هم بعدها در دروان شوروی، در تبعید خارج از روسیه گذراند. در ۱۹۳۲ او با دعوت شخص استالین به اتحاد جماهیر بازگشت و در ژوئن ۱۹۳۶ در آنجا در گذشت.
داستان کوتاه شماره ۷: آواز شاهین؛ داستانی از ماکسیم گورکی
اثر ماکسیم گورکی (آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف) | به روسی: Алексей Максимович Пешков
دریای بی کران در حالی که به کندی در امتداد خط ساحلی با ایجاد صدای شلپ شلپ به کناره های ساحل می خورد، زیر نور نیلگون مهتاب، آرام و بی حرکت تا دور دست ها سرازیر می شد. دریای آرام و نقره ای رنگ که در دور دستهای افق با آسمان نیلگون دست در دست هم می دادند، با صدای خروپف به خواب فرو رفته بود در حالی که تار و پود شفاف ابرهای همچون پشم را که ساکن و نقاب برچهره و بدون پنهان کردن نقش و نگار زرین ستارگان از آسمان آویزان شده بودند، بر روی سطح اش انعکاس می داد.
گویا که آسمان پشت سر دریاخود را پنهان کرده بود تا هنگامی که امواج بی قرار و ناآرام بر روی ساحل آهسته قدم می زنند، از زمزمه های در گوشی آنها سر دربیاورد.
کوههای اطراف پوشیده از درختان سربه فلک کشیده بود و قله های ناهموارشان تا اوج آسمان نیلگون سر کشیده بودند و در اوج ترین قسمت آسمان گرمای هوا و نوازش تاریکی شب به شکل زمخت آنها انعطاف می بخشید.
این کوههای باوقار، آدمی را سخت به تفکر وا می داشت. تاریکی مخوف سایه کوه ها در شباهنگام همچون جامه های محصوری بر فراز امواج خروشان گسترده شده بود، گویا می خواست با ایجاد رعب و وحشت جزر و مد دریا را از حرکت باز دارد و صدای چلپ چلوپ آب دریا و صدای آه کشیدن های حباب های ریز را فرو نشاند. تمامی این صداها، سکوت مرموزی را که در صحنه جاری بود، در هم می شکستند. در این هنگام هنوز مهتاب نیلی رنگ نقره فام از پشت قله های کوه بر نیامده بود.
نادر رجیم اوغلی میان لب هایش کلمه الله اکبر را زمزمه می کرد. او روحانی کهن سال اهل جزیره کریمه بود. قدی بلند، موهای سفید و پوستی قهوه ای رنگ داشت. پیرمرد لاغر و خردمندی بود.
رجیم و من روی شنزاری در کنار صخره عظیم سایه دار که با خزه پوشیده شده بود، دراز کشیده بودیم. صخره ای تاریک و محزون که از کوه زادگاهش جدا افتاده بود. به نظر خزه های دریایی و گیاهان آبی که یک طرف این صخره را محصور کرده بودند، آن را به نوار باریک شنزار بین کوه ها و دریا متصل می کرد.
شعله های آتش که در کنار چادرهایمان روشن کرده بودیم، محوطه کناری ساحل را روشن کرده بود. هنگامی که این شعله ها سوسو می زدند سایه های آن بر روی سطح کهنه و فرسوده این صخره به حالت رقص در می آمدند و جای شکاف های عمیق آن را التیام می دادند.
رجیم و من که چند تا ماهی صید کرده بودیم، در آب داشتیم می جوشاندیم و هر دو در حالتی بودیم که گویا با شفافیت و با الهام همه چیزهای اطرافمان را به سهولت در می کنیم. با دلی صاف خواستیم که در این لحظه روحانی در این مکان آرام بخش دراز بکشیم و رویاهای شیرینی ببینیم.
دریا با صدای شلپ شلپ به ساحل می خورد و صدای امواج دریا چنان آرام بود که انگار در حال گرم کردن خودشان با آتش چادر ما بودند. گهگاهی صدای خنده بسیار بلندی، صدای همهمه خیزاب دریایی را در هم می شکست؛ با خودم گفتم شاید این صدای یکی از امواج خشمناکی است که در میان پاهایمان خزیده بود.
رجیم رو به دریا دراز کشید و آرنج اش تا اندازه ای در شن فرو رفت و با گرفتن سرش بین دستهایش در حالی که غرق در افکار خویش بود، به فاصله شبح مانند روبرویش زل زد. کلاه پوستین اش به عقب سرش سر خورد و در همین لحظه نسیم خنک دریایی بر پیشانی پر چین و چروکش برخورد.
رجیم داشت مشاهدات فیلسوفانه اش را برایم بازگو می کرد بی آنکه متوجه شود که من به حرفهایش گوش می دهم یا نه. انگار داشت با دریا حرف می زد.
«کسی که با ایمان بندگی خدا را کند، جایش در بهشت است. پس آنکس که از خدا و پیامبرش فرمانبرداری نکند چه؟ خدا شاید در آنجاست. در درون آن حباب های ریز دریا یا شاید آن نقطه های نقره ای رنگ روی آب، خداست. چه کسی می داند؟»
دریای متلاطم و تاریک رفته رفته زیر مهتاب نیلی رنگ درخشانتر می شد و تکه هایی از نور مهتاب بر حسب اتفاق بر روی سطح آن پخش می شدند.
ماه از پشت قله های ناهموار کوه بیرون آمده بود و اکنون با پاشیدن نور درخشان خود بر روی ساحل، بر روی صخره ای که در کنار آن دراز کشیده بودیم و بر روی دریایی که با آه و حسرت طغیان می نمود، زیبا و رویایی شده بود.
رو به پیرمرد کردم و گفتم: «رجیم، از داستانهایت برایم تعریف کن.»
رجیم نیز بی آنکه سرش را به من برگرداند جواب داد: «برای چه؟»
«اخه فقط برای اینکه داستانهایت را دوست دارم.»
«همه آنها را برایت تعریف کرده ام، دیگر بیشتر از آن بلد نیستم.»
دلش می خواست تا او را وادار به گفتن داستان کنم و من نیز این کار را کردم.
بالاخره حرف مرا زمین نینداخت و گفت: «اگر برای تعریف کردن چیزی از من می خواهی، فقط آوازی برایت خواهم خواند.»
از اینکه قرار بود به یکی از نغمه های قدیمی او گوش دهم، بسیار مسرور بودم، سپس با صدای موزون شروع به خواندن آوازی قدیمی کرد، در حالی که تلاش می کرد تا آهنگ این ملودی قدیمی را در حین خواندن حفظ کند.
در ارتفاع کوههای بلند و گرم ماری می خزید، از میان کوهها وارد درهّ ای کوچک و مه آلود شد که از پائین مشرف به دریا بود تا در آنجا به استراحت پرداخته و نفسی تازه کند.
هوا گرم بود و خورشید با شدت تمام در بلندای آسمان می درخشید و کوههای بلند با نفس های گرمشان بر شدت گرمای طاقت فرسای آسمان می افزودند و در این میان صدای گوشخراش امواج نیز بر روی تخته سنگ ها داشت فروکش می کرد.
مار از لانه اش بیرون خزید و با سرعت زیاد از بین درّه کوچک و غبار آلود و از روی جریان آب رودخانه گذشت و با حرکتی چابک از روی سنگ ها به سمت دریا پرش زد و برای اینکه در معرض دید نباشد، خود را میان حباب های ریز و تنومند و سفید رنگ دریا مخفی کرد. از میان تخته سنگ ها میانبر زد و با صدایی سهمگین خود را به آب دریا انداخت و در آن غوطه ور شد.
ناگهان شاهینی با بالهای خونین و سینه ای زخمی از آسمان به درون آن درّه کوچک که مار در آنجا چنبره می زد، افتاد. در لحظه زمین خوردنش فریادی از درد سر داد و بالهای زخمی اش را از روی یأس و نومیدی به تخته سنگ ها کوبید.
مار از دیدن این صحنه وحشت زده شد و با سرعت از آنجا دور شد و از فاصله ای دور به این منظره خیره شد ولی خیلی زود با دیدن احوال پرنده متوجه شد که او مردنی است و در عرض یک یا چند دقیقه دیگر به سرنوشت مرگ دچار خواهد شد.
سپس خزیده کنان به طرف پرنده زخمی بازگشت و با صدای هیس هیس کردن خود، حرفهای طعنه آمیزی به گوش پرنده زمزمه کرد:
«انگار بزودی خواهی مرد؟»
شاهین از درد آهی کشید و گفت: «پس بزودی خواهم مرد،»
«آه، اما جای من در آسمان است، طعم خوش شادی را در آسمان چشیده ام، در آنجا با زندگی نبرد جانانه ای کرده ام، اوج گرفته ام و پرواز کرده ام! و تو ای موجود بیچاره! هرگز آسمان را آنگونه که من دیده ام، ندیده ای!»
مار که به حرفهای او گوش می داد در جواب گفت: «آسمان؟ آن دیگر چیست؟ چرا، اصلا” اینطور هم نیست. آیا می توانم در آسمان بخزم؟ گرما و رطوبت این درّه کوچک به مراتب بهتر از آسمان است.»
و بدین ترتیب مار، شاهین را عاشق آزادی خواند و در دلش به این لافزنی های شاهین خنده تمسخر آمیزی زد و با خود اندیشید که چه فرقی می کند که یکی در آسمان پرواز کند یا روی زمین بخزد؟ فرجام همه مان یکسان است: از خاک به خاک دوباره از خاک.
ناگهان شاهین سرش را از روی زمین بلند کرد و در حالی که عذاب و درد از نگاهش آشکار بود، راهش را به سمت درّه کوچک کج کرد و رفت. از میان شکاف تخته سنگ ها آب جاری بود و از دورن درّه کوچک بوی مرگ و زوال به مشام می رسید. گویا که آنجا انتهای دنیا بود.
شاهین با تلاشی مضاعف از روی غم و اندوه و از روی اشتیاق به پرواز فریادی از ناله سر داد و با خود خواند: «آه، در آسمان اوج بگیر، بار دیگر اوج بگیر!…. دشمن را خواهم گرفت… زیر سینه ام سرش را له خواهم کرد … و او را با خون رنگین ام از پای در خواهم آورد، آه، این است لذت نبرد در آسمان!»
مار با شنیدن این فریاد ناله از شاهین با خود اندیشید که زندگی در آسمان حتما” بسیار لذت بخش است که این شاهین اینگونه بخاطر آن فریاد سر می دهد!
مار با نسبت دادن عنوان «عاشق آزادی» به شاهین گفت: «به حالت سینه خیز خودت را به لبه پرتگاه برسان و از آنجا خودت را رها کن. شاید بالهایت هنوز قدرت پرواز داشته باشند و دوباره بتوانی در آسمان اوج بگیری!» ازاین حرف مار، رعشه ای بر جان شاهین افتاد. از روی تکبر فریادی سر داد و سینه خیز به سمت پرتگاه رفت در حالی که میان گل و لجن به دنبال تکیه گاهی بود تا با تکیه بر آن راهش را تا پرتگاه ادامه دهد.
هنگامی که به لبه پرتگاه رسید، بالهای وسیع خود را گشود، نفس عمیقی کشید و در حالی که چشمان تیزش برق می زد، خود را رها کرد و در فضا غوطه ور شد. همه چیز در نظرش تیره و تار گشت.
شاهین با سرعت زیاد بر روی سنگی در کنار دریا سقوط کرد و به محض افتادن، پرهایش کنده شد و بالهایش از تنش جدا شد.
در این هنگام موجی او را ربود، تن خون آلودش را شست و در میان حباب های ریز دریا مخفی کرد تا دیده نشود.
لاشه اش را به سمت پائین دریا روانه ساخت. در این هنگام امواجی که در روی سطح پرتگاه از هم گسیخته می شدند، فریاد محزونی را بخاطر پرنده از دست رفته سر دادند و پرنده از دست رفته بر روی پهنای عظیم دریا از دید خارج شد.
مار برای مدتی طولانی در مأمن خویش چنبره زد و به مرگ پرنده و عشق و علاقه وی به آسمان اندیشید.
سرش را بلند کرد و با هیجانی که برای هرکسی توأم با شادی است، به آسمان نگاه اجمالی انداخت و گفت: «شاهین بیچاره، در آن فضای تهی و بی انتها چه می دید؟ چرا چنین پرندگانی بخاطر هوس و اشتیاق خودشان به اوج گیری در آسمان، مایه صلب آرامش دیگران شوند؟ و با غرور و تکبرشان مایه آزار و اذیت بقیه شوند؟ مگر در آسمان چه چیز مشاهده می کنند؟ به تمامی این پرسش ها می توانم در پرواز تنهایی و در زمان بسیار کوتاه دست یابم.
مار در حالی که این حرفها را با خودش می زد، دور خودش محکم چنبره زد و در فضا خیزی زد، سپیده دم تاریک با طلوع خورشید داشت روشن می شد.
با خود اندیشید که آن دسته از موجوداتی که خزنده به دنیا می آیند، پس هرگز نمی توانند پرواز کردن را یاد بگیرند. در این حال در فضای آزاد خود را رها کرد و بر روی یکی از تخته سنگ ها افتاد اما هیچ اتفاقی برایش رخ نداد. خنده ای تمسخرآمیز زد و گفت: «پس خب، لذت پرواز در این است: لذت سقوط! آه ای پرندگان احمق! از زندگی بر روی زمین احساس لذت و شادی نمی کنند. آنها زندگی کردن بر روی زمین را بلد نیستند. فقط می خواهند در آسمان پرواز کنند و در هیجان فضای وسیع و باز زندگی کنند. ولی آسمان چیزی جز خلأ نیست. نور فراوانی در آن وجود دارد ولی برای محافطت از جسم و جان چیزی در آنجا وجود ندارد. پس علت این همه غرور و تکبرشان برای چیست؟ علت این همه خواری چیست؟ آیا با چشم پوشی از هوس اشتیاق دیوانه وارشان برای پرواز، می توانند با عدم توانایی به پرواز از پس امور زندگی برآیند؟ پرندگان مسخره!
دیگر از این به بعد گول حرفهایتان را نمی خورم. الآن همه چیز برایم آشکار شد، چون که آسمان را دیدم، وارد آن شدم و در آن به سیاحت پرداختم؛ از آسمان به زمین افتادم ولی اتفاقی برایم نیفتاد. هر چقدر قویتر باشم، ایمانم راسخ تر می شود.
بگذار این پرندگان با این خیال واهی به سر ببرند که زندگی بر روی زمین را دوست ندارند، حقیقت برایم عیان شد، دیگر هیچ گاه به ادعای مبارزه طلبی این پرندگان اعتنایی نمی کنم. من موجود زمینی ام و روی زمین به دنیا آمده ام.»
مار با گفتن این حرفها برای خودش، با غرور کامل روی سنگی چنبره زد و به فکر فرو رفت.
دریا با نور خیره کننده ای همچون نگین الماسی داشت می درخشید و امواج با تند خویی به ساحل ضربه می زدند و با غرش شیر مانندشان آواز شجاعت های شاهین را سر می دادند. تخته سنگ ها از جوشش دریا به لرزه در می آمدند؛ و آسمان از آهنگ این آواز به لرزش در می آمد:
«ما آواز جنون و شهامت سر می دهیم! جنون شهامت حکمت زندگیست! ای شاهین بی باک! تو خون ات را در نبرد نابهنگام با دشمن جاری ساختی، اما زمان آن فرا می رسد که قطره قطره خون تو همچون بارقه هایی در میان تیرگی زندگی خواهد درخشید و انگیزه شجاع دلان را با عشق به آزادی و سبک بالی بر انگیخته تر خواهد کرد.»
«تو بهای زندگیت را با خونت پرداختی. اما نام تو در نغمه های دلاوری همواره جاودان خواهد ماند و مبارزه غرور آفرین تو در نبرد برای آزادی و سبک بالی جاودانه خواهد ماند!»
«ما آواز جنون شهامت سر می دهیم!»
بادهای دریایی ساکت و آرام شده اند. امواج دریا در ساحل صدای شلپ شلپ به پا می کنند و من نیز در سکوت به دور دستها خیره شده ام. حال، تکه های نقره ای رنگ نور مهتاب بر روی آب بیش از همیشه به چشم می خورند … و کتری مان به آرامی روی آتش با صدای غل غل دارد می جوشد. یکی از موجها از همقطارش سبقت گرفت. و با برخورد به سر رجیم، صدای فریاد ضعیف و ساختگی از خود سر داد. رجیم که با دستش موج را تکان داد، فریاد زد: «آهای، برگرد عقب ! خیال می کنی به کجا می روی؟» موج نیز از روی فرمانبرداری خود را سریع به عقب زد.
این کار رجیم که با موج همچون موجودی جاندار رفتار کرد، اصلا” برایم خنده آور و تعجب آور نیست. چونکه تمام چیزهایی که در پیرامون مان قرار دارند، به طور استثنائی جاندار، آرام و التیام بخش هستند. دریا آرام است و وزش نسیم خنک دریایی به سمت قله های گرم و سوزان کوهها که گرمای طاقت فرسای روز رو دو چندان می کنند، به آدم جان تازه ای می بخشد.
ستارگان پر نقش و نگار بر فراز آسمان آبی پررنگ در شب هنگام، نامه ای را که حاوی پیامی رسمی است، با حروف طلائی می نگارند، پیامی که روح را افسون می کند و با نوید شیرین وحی در ذهن آشوب به پا می کند.
همه چیز دارد کند می شود اما با آگاهی زیاد، انگار که لحظه ای دیگر تمامی اشیا از خواب سبک شان برخواهند خاست و با یک هارمونی غیرقابل وصف و دلنشین، صدایشان را بالا خواهند برد. این هارمونی از اسرار زندگی سخن می گوید، اسرار زندگی را در ذهن توصیف می کند و سپس همچون زبانه آتش خیالی در ذهن فروکش می کند و با غبار روبی روح از گناهان آن را در اعماق فضای آسمان شبانگاه که در آن ستارگان پرنقش و نگار ظریف، موسیقی معنوی وحی را با هم می سرایند، به پرواز در می آورد.
چنانکه از فعالیت های داوطلبانه «تبریزآرت» و مطالب منتشر شده در سایت آن بهره می برید و انتشار آزاد این اطلاعات و استمرار این فعالیت ها را مفید می دانید، لطفا در نظر داشته باشید که در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان نیز وجود دارد. کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند.