رویای شبانگاه نیمه تابستان از مجموعه قصه های ویلیام شکسپیر

داستان کوتاه (۲): رویای شبانگاه نیمه تابستان از مجموعه قصه های ویلیام شکسپیر

تبریز آرت | ویکی آرت / ترجمه: زینب شهبازی

عنوان داستان: رویای شبانه نیمه تابستان
از مجموعه قصه های ویلیام شکسپیر
با بازنویسی چارلز و ماری لمب

ویلیام شکسپیر نویسنده و هنر پیشه مشهور لندن بین قرنهای پانزده و شانزده هست که در استراتفورد آپون آون متولد شد. در بیست سال اخیر زندگیش حدود سی و هشت نمایشنامه نوشت که اکثرشان به عنوان شاهکار شناخته شده اند. وی همچنین شاعر بوده و شعرهای زیادی از خود برجای گذاشته است. شکسپیر هنوز بعد از چهار صد سال از مشهورترین و محبوبترین نویسندگان انگلیسی زبان به شمار می آید.

در سال ۱۸۰۷ چارلز لمب و خواهرش ماری لمب خواستند داستانهایی را از روی مشهورترین نمایشنامه های شکسپیر بنویسند طوریکه قابل فهم برای کودکان باشد. گرته – برداری ایشان از داستانهای شکسپیر یک موفقیت بزرگ بود.

داستان رویای شبانه نیمه تابستان (۱۵۹۶) یکی از معروفترین آثار طنز شکسپیر هست. در این داستان اگو از دخترش هرمیا می خواهد تا با دمتریوس ازدواج کند، اما هرمیا عاشق لیزاندر هست. هنگامی که فرمانروای یونان هرمیا را در صورت سرپیچی از فرمان پدرش به مرگ تهدید می کند،هرمیا تصمیم به فرار با لیزاندر می گیرد. هرمیا دوستش هلنا را از نقشه فرارش آگاه می سازد. هلنا هم که عاشق دمتریوس است، او را از این نقشه آگاه می سازد و هر چهار جوان به جنگلی بیرون از آتن فرار می کنند. در جنگل ابرون، فرمانروای فیریس می شنود که هلنا از دمتریوس درخواست عشق میکند. پادشاه فیریس از حرفهای هلنا متأسف و ناراحت می شود و دلش به حال هلنا می سوزد. به دستیارش،پوک، دستور می دهد تا به چشمان دمتریوس شربت عشق بریزد تا وقتی از خواب برخاست عاشق هلنا شود.

لیزاندر اشتباها” عاشق زن دیگر می شود

هرمیا آن شب از خانه پدرش گریخت تا بخاطر امتناع از ازدواج با دمتریوس از مرگ نجات یابد.هرمیا وقتی وارد جنگل شد، لیزاندر را دید که منتظر اوست تا او را به خانه عمه اش ببرد. اما قبل از اینکه به وسط های جنگل برسند هرمیا آنچنان احساس خستگی کرد که لیزاندر او را وادار کرد تا صبح بر روی علف های سبز و نرم دراز بکشد و استراحت کند که در فاصله بسیار کمتری خودش را نیز از فرط خستگی به زمین انداخت و در کنار هرمیا دراز کشید وبلافاصله هر دوخوابشان برد.

پوک آنها را در اینجا یافت. مرد جوان و خوش چهره ای را دید که خوابیده است. با توجه به اینکه این مرد جوان لباس یونانیان را بر تن داشت و اینکه دختر جوان و زیبایی در منارش خوابیده بود، با خود اندیشید که این دختر همان دختر اهل آتن هست و این مرد جوان هم همان معشوقه سنگدل اوست که فرمانروای ابرون برای پیداکردنش از پی او فرستاده بود. از اینرو چون این دو با هم تنها بودند، با خود اندیشید که این مرد جوان وقتی از خواب برخاست، اولین فردی را که به چشمش خواهد خورد این دختر جوان هست؛ پس بدون معطلی مقداری از شهد گل ارغوانی رنگ را به داخل چشم مرد جوان ریخت،اما بر قضای روزگار این اتفاق زمانی رخ داد که هلنا از آن راه داشت می آمد و هنگامی که لیزاندر چشمانش را باز کرد، اولین فردی را که دید هلنا بود. به طور شگفت آوری طلسم عشق چنان قدرتمند بود که تمام عشق لیزاندر نسبت به هرمیا از بین رفت و او عاشق هلنا شد.

اگر به هنگام باز کردن چشمانش بلافاصله اولین بار هرمیا را می دید، این اشتباه پوک اثری نمی کرد، چون او نمی توانست به هیچ وجه به این اندازه عاشق آن خانم شود. اما متاسفأنه سحر و جادوی عشق باعث شد که عشق حقیقی اش یعنی هرمیا را فراموش کند و عاشق زن دیگری شود و در پی او افتاد و هرمیا را در وسط جنگلی تاریک در نیمه شب رها کرد که یک تراژدی بود …

این بدشانسی بدین ترتیب روی داد که هلنا تمام تلاشش را کرد تا دمتریوس پیش او بماند ولی دمتریوس با گستاخی هر چه بیشتر از دست او فرار کرد و در این مسیر طولانی نابرابر هلنا نتوانست به دنبال کردن وی ادامه دهد چون مردها معمولا در مسابقه دوندگی طولانی از زنان بهتر دوندگی می کنند.از اینرو هلنا خیلی زود رد دمتریوس را گم کرد؛ و زمانی که هلنا در حوالی جنگل غمگین و تنها سردرگم شده بود، به مکانی رسید که لیزاندر و هرمیا آنجا خوابیده بودند.

هلنا با دیدن آنها با خودش گفت:«اوه،خدای من! این لیزاندر هست که روی زمین دراز کشیده است. آیا او مرده یا خوابیده است؟» سپس به آرامی به او دست زد و گفت: «آقای محترم، اگر زنده هستید بیدار شوید.»

لیزاندر با شنیدن صدای هلنا چشمانش را باز کرد،شربت عشق داشت اثر می کرد، بلافاصله با دیدن هلنا به او حرفهای عاشقانه دیوانه واری زد و به او گفت که زیبایی اش صدها مرتبه از هرمیا بیشتر است و اینکه حاضر هست بخاطر او هر خطری را به جان بخرد. هلنا که می دانست لیزاندر معشوقه دوستش هست و قول ازدواج به او داده است از شنیدن این حرفهای لیزاندر برآشفت و با خودش فکر کرد (همچنانکه یک نفر می تواند این تصور را بکند) که لیزاندر او را ابله فرض کرده و دست انداخته است.

هلنا با عصبانیت گفت: «وای بر من، چرا بدنیا آمدم تا اینگونه مورد مضحک دیگران قرار گیرم؟ بس نیست؟ بس نیست؟ ای مرد جوان هیچوقت دمتریوس یک نگاه محبت آمیز یا حرف شیرین به من نمی زند. آقا،آیا الان باید اینگونه ظالمانه ابراز عشق به من کنی؟ لیزاندر من گمان میکردم که تو خیلی مهربان و شفیقی» هلنا پا به فرار گذاشت و لیزاندر هم غافل از اینکه عشق حقیقی اش هنوز در میان جنگل خوابیده، در پی هلنا دوید.

نگارخانه:


چنانکه از فعالیت های داوطلبانه «تبریزآرت» و مطالب منتشر شده در سایت آن بهره می برید و انتشار آزاد این اطلاعات و استمرار این فعالیت ها را مفید می دانید، لطفا در نظر داشته باشید که در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان نیز وجود دارد. کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند.

حمایت مالی




دیدگاهتان را بنویسید