ناپدید شدن خانم فرانسیس کار فاکس از مجموعه داستانهای شرلوک هلمز

ناپدید شدن خانم فرانسیس کارفاکس از مجموعه داستانهای شرلوک هلمز

تبریز آرت | ویکی آرت / ترجمه: زینب شهبازی

ناپدید شدن خانم فرانسیس کارفاکس
از مجموعه داستانهای شرلوک هلمز
نویسنده: سر آرتور کانن دویل

در این داستان خانم فرانسیس کارفاکس به طرز مرموزی ناپدید شده است. او را آخرین بار در هتلی در سوئیس دیده اند. در این موقع شرلوک هلمز در لندن به دلیل مشغله کاری زیادش، همکارش دکتر واتسون را برای بررسی این موضوع به سوئیس می فرستد تا با خدمتکار خانم فرانسیس یعنی ماری دیواین صحبت کند. در این چکیده داستان، هلمز برای حل معما از نیرو و احساسات شدید عشق شکست خورده کمک می گیرد.

بدون اینکه واتسوت از نقشه او اطلاعی داشته باشد! واتسون خودش این داستان را تعریف می کند.

ناپدید شدن خانم فرانسیس کار فاکس از مجموعه داستانهای شرلوک هلمز

دکتر واتسون تجربه ناخوشایندی دارد
برای دیدن خانم ماری دیواین به مونت پلیر رفتم. فرد بسیار مفیدی بود. با خانم فرانسیس بسیار انس گرفته بود و به او کاملا” وفادار بود، اینها را خودش می گفت ولی اخیرا” خانم فرانسیس با او رفتار خوبی نداشت و حتی یک بار هم انگ دزدی به او زده بود.
از او در مورد چک پنجاه پوندی سؤال کردم.
در جواب گفت: «قربان، آن یک هدیه بود، میخواهم به زودی ازدواج کنم.»
سپس در مورد مرد غریبه انگلیسی حرف زدیم و گفت: «اه، قربان، مرد خوبی نیست، اخلاقش تند و خشن است. من خودم با همین چشمهایم دیدم که مچ دست خانم فرانسیس را چنان محکم گرفت که مچ دستش مصدوم شد. کنار دریاچه لوزان این کار را کرد،قربان،»

ماری مطمئن بود که فرانسیس به خاطر ترس از این مرد مجبور به مسافرت ناگهانی و ترک شهر شد.

ماری ناگهان گفت: «اما ببینید قربان، آن مرد خودش نیز از اینجا رفته!»به نظر رسید که ماری وحشت زده است.
از پنجره به بیرون نگاه کردم. مردی بلند قد و سیاهپوش با ریش سیاه را دیدم در حالی که به تعدادی از خانه ها دارد نگاه می کند به آرامی از میان خیابان به طرف پایین می رفت. مشخص بود که او هم مقل من، به دنبال خانم ماری است. از خانه بیرون آمدم و با عصبانیت با او حرف زدم و گفتم:« تو انگلیسی هستی؟»

او هم با گستاخی جواب داد:«نمی خواهم با تو حرف بزنم،»

— «می توانم اسمتان را بپرسم؟»
— «نه نمی توانید!» او در جواب گفت.
در وضعیت بدی قرار گرفتم. تنها راه مذاکره با او این بود که از شیوه مستقیم شوکه کردن استفاده کنم.
از او پرسیدم: «خانم فرانسیس کارفاکس کجاست؟»

با تعجب نگاهی به من کرد.
ادامه دادم و گفتم:«چه بلایی به سرش آورده ای؟چرا به دنبال او بودی؟فورا” به سؤالاتم جواب بده!»

مرد با عصبانیت فریادی کشید و به سمت من حمله کرد. از لحاظ قدرت بدنی ضعیف نبودم، ولی او به اندازه یک اسب قوی بود و مثل یک دیو با من جنگید.خیلی زود با دستش گلویم را گرفت و فشار داد. نزدیک بود که خفه شوم در این حال یکی از کارگرهای فرانسوی هتل کوچک با عجله بیرون دوید و مرا از دست او نجات داد.

با چوبی که در دست داشت، ضربه ای به بازوی مرد انگلیسی زد: این باعث شد که دستش از گلوی من رها شود.
این مرد دیوانه سپس برای لحظه ای در نزدیکی مان ایستاد، نمی دانست که آیا دوباره به ما حمله کند یا نه.

سرانجام با خشم از ما دور شد و به خانه ای که خانم ماری در آنجا زندگی می کرد، رفت. از مرد فرانسوی مهربان که پیشم بود، تشکر کردم.

مرد فرانسوی رو به واستون کرد و گفت: «خب، واتسون این بار خوب عمل نکردی! فکر کنم بهتر است که با قطار شب به همراه من به لندن برگردی.»

یک ساعت بعد شرلوک هلمز با لباس مخصوص خودش، در اتاق نشیمن خصوصی من در هتل پیش من بود. هلمز گفت:«انتظار نداشتم که بتوانم از لندن دور شوم ولی بالاخره اینجا هستم الان!»

از او پرسیدم: «چطور فهمیدی که می توانم در اینجا در مونت پلیر باشم؟»

هلمز پاسخ داد:«خیلی آسان می شد حدس زد که مقصد بعدی سفر تو مونت پلیر خواهد بود،از وقتی که به اینجا رسیدم در آن هتل کوچک اقامت گزیده ام، و منتظر تو بودم. و واقعا” واتسون در موقعیت بدی افتاده ای!»

با ناراحتی در جواب گفتم:«اگر خودت هم اینجا بودی شاید نمی توانستی بهتر از این عمل کنی،»

— «من بهتر عمل می کردم وتسون!»

سپس یکی از خدمتکاران هتل کارتی را از طرف شخصی به اتاق آورد. هلمز نگاهی به کارت کرد و گفت:«اوه، آقای فیلیپ گرین اینجاست. در این هتل اقامت کرده و در کشف اینکه بر سر خانم فرانسیس کارفاکس آمده، می تواند به ما کمک کند.»

مردی که وارد اتاق شد شبیه مردی بود که در خیابان به من حمله کرده بود. وقتی چشمش به من افتاد، خوشنود به نظر نرسید.

مرد گفت:«آقای هلمز، نامه تان به دستم رسید. اما این مرد اینجا چه کار می کند؟با این قضیه چه ارتباطی دارد؟»

هلمز گفت:«این دوست و همکار قدیمی من،دکتر واتسون،است.در این قضیه با ما همکاری می کند.

مرد غریبه دستهای درشت و برنزی رنگش به سمت دکتر واتسون دراز کرد.

او گفت: «در مورد اتفاقی که افتاد واقعا” متأسفم دکتر واتسون.وقتی شما من را به آزار و اذیت خانم فرانسیس متهم کردید، کنترلم را از دست دادم و خشمگین شدم. می دانید که در وضعیت بدی قرار دارم. اصلا” از این قضیه سر در نمی آورم، آقای هلمز. نمی دانم که چه کسی از وجود من در اینجا شما را مطلع ساخته است!»

هلمز گفت:«با پرستار قدیمی خانم فرانسیس یعنی دوشیزه دوبنی صحبت کرده ام.»

گرین گفت:«سوزان دوبنی پیر با آن کلاه مسخره! او را خوب بخاطر دارم.»

— «او هم شما را به یاد دارد. او شما را از روزهای قبل از رفتن تان به آفریقای جنوبی می شناسد. »

— «اوه، می بینم که داستان کل زندگیم را می دانید. من چیزی از شما پنهان نخواهم کرد، آقای هلمز. در طول تمام زندگیم، من عاشق فرانسیس بوده ام. در دوران جوانی مرتکب چندین اشتباه شدم و به دردسر افتادم. او همیشه بسیار نجیب و خوب بود! سپس وقتی که یک نفر به او نحوه زندگی مرا به او تعریف کرد، از حرف زدن دوباره با من امتناع کرد. ولی مطمئنم که او عاشق من بود. او چنان عاشق من بود که ازدواج نکرد. برای سالیان زیادی در آفریقای جنوبی ماندم و در آنجا ثروتمند شدم، هنگامی که به اروپا برگشتم، تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و سعی کنم که او را وادار به ازدواج با خودم کنم. در لوزان او را پیدا کردم، فکر می کنم تا حدی توانستم در این امر موفق شوم اما او تمایلش به ازدواج زیاد بود. دفعه بعد که هتل اقامتش رفتم، به من گفتند که از این شهر رفته است. تا بادن-بادن به دنبالش رفتم و پس از مدتی فهمیدم که خدمتکارش اینجاست. من یک فرد خشنی هستم؛زندگی دشواری داشته ام و هنگامی که دکتر واتسون با من حرف آنگونه حرف زد، برای لحظه ای کاملا” دیوانه شدم. اما آقای هلمز به من بگویید که بر سر خانم فرانسیس چه بلایی آمده!»

هلمز با لحنی جدی گفت:«ما تمام تلاشمان را برای حل این معما به کار خواهیم گرفت.»

چنانکه از فعالیت های داوطلبانه «تبریزآرت» و مطالب منتشر شده در سایت آن بهره می برید و انتشار آزاد این اطلاعات و استمرار این فعالیت ها را مفید می دانید، لطفا در نظر داشته باشید که در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان نیز وجود دارد. کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند.

حمایت مالی




دیدگاهتان را بنویسید