داستان کوتاه شماره ۵: دکتر ژیواگو

داستان کوتاه (۵): دکتر ژیواگو

تبریز آرت | ویکی آرت / ترجمه: زینب شهبازی

داستان کوتاه شماره ۵: دکتر ژیواگو
اثر بوریس پاسترناک

بوریس پاسترناک در سال ۱۹۸۰ در مسکو بدنیا آمد. وی بین دهه های سال ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ به نوشتن شعر و داستان مشغول بود، اما هیچ گاه به عنوان نویسنده رسمی از طرف دولت اتحادیه جماهیر شوروی شناخته نشد، و هیچ کدام از آثارش بین سالهای ۱۹۳۳ و ۱۹۴۳  چاپ و منتشر نشدند.

داستان دکتر ژیواگو یکی از برجسته ترین آثار بوریس پاسترناک است و یکی از برترین داستانهای عاشقانه قرن بیستم به شمار می آید. حکومت آن زمان شوروی اجازه چاپ این داستان را در اتحادیه جماهیر شوروی نداد، اما در سال ۱۹۵۷ در ایتالیا پدیدار شد و برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۵۸ شد. پاسترناک به دلیل مشکلی که با دولت وقت شوروی داشت، از پذیرفتن جایزه امتناع کرد.

موضوع داستان دکتر ژیواگو کشمکش مردم عادی در دنیای ناپایدار خشن است ولی روی هم رفته یک داستان عاشقانه می باشد. یوری ژیواگو و انتی پوا به شدت به هم علاقمندند، با اینکه هر دویشان از قبل ازدواج کرده اند. هیچ چیزی نه به عشق بین شان حاکم است ون ه معنا می بخشد ولی بدون عشق نیز هیچ حسی بی نشان ایجاد نمی شود و به عشق اجازه می دهند تا بر زندگیشان حکومت کند پروراندن این رویا در سرشان که روزی کنار هم خواهند بود، کمک می کند تا بر وحشت از واقعیت فیزیکی یعنی جنگ، انقلاب، فقر و بیماری غلبه کنند.

در این چکیده داستان، ژیواگو به همراه همسرش تونیا و خانواده اش از مسکو به واری کینو که ایالتی در اورال در نزدیکی شهر یوریاتین هست، می روند و در آنجا ساکن می شوند. او بیش از دو سال هست که لارا را ندیده است، از موقعی که به عنوان دکتر و پرستار در کنار هم در آخرین روزهای جنگ، باهم کار کردند.

ژیواگو، لارا را بار دیگر می بیند

یک روز صبح، یوری ژیواگو در سالن مطالعه کتابحانه روی صندلی همیشگی خود نشسته بود. جلویش مقدار زیادی کتاب جمع کرده بود و عده ای از اعضای دائمی کتابخانه دورش حلقه زده بودند. او برای چندین ساعت کار سخت آماده بود. بر روی کتابهایش متمرکز بود که ناگهان متوجه تغییری در سالن مطالعه شد. در انتهای سالن مطالعه یک کتابخوان جدید نشسته بود.

یوری بلافاصله او را شناخت. او پرستار همکارش در جنگ خانم انتی پوا بود. درست پشت سر او نشسته بود و با صدای آهسته با یکی از خانمهایی که در سالن مطالعه کار می کرد، حرف میزد. این زن تمام صبح را ناخوش به نظر می رسید، ولی بعد از چند دقیقه در گوشی حرف زدن با لارا، لبخند زنان به پشت میزش برگشت و بسیار سرحال به نظر رسید. چند نفر متوجه تغییر در حال این خانم بیمار شدند و از این رو به لارا نگاه می کردند و تبسم می زدند، اما او چنان غرق در خواندن کتاب شد که متوجه چیزی نشد.

یوری خواست برود و با لارا صحبت کند، ولی خجالت کشید و نخواست که مزاحم کارش شود. از کنارش برگشت و سعی کرد که سرش در کتاب خودش باشد، اما همه اش به او فکر کرد.

ناگهان به یادش آمد که آن صدای زیبا و آرام که به خوابش آمده بود، صدای لارا بود.

با خود اندیشید که «لارا با اینکه هیچ تلاشی نمی کند که مردم از او خوشش بیایند یا زیبا به نظر برسد، ولی بیشتر از همیشه دوست داشتنی تر می شود،». «چقدر تمام کارها را به نحو احسنت انجام می دهد! در هنگام خواندن کتاب خیلی ساده به کتاب نگاه می کند، چیزی که حتی حیوانات نیز می توانند انجام دهند.» به لارا نگاهی کرد و احساس بسیار آرامشی به وی دست داد.

سپس با لبخندی بر روی لب هایش به محل مطالعه بازگشت.

یوری بعد از چندین ساعت مطالعه، تصمیم داشت که با لارا حرف بزند، ولی وقتی نگاه کرد، متوجه شد که او کتابخانه را ترک کرده است. برگشت و کتابهایش را که روی میز می گذاشت، فرمی را روی میز دید که بر روی آن نام و آدرس لارا نوشته شده بود. چند روز از جستجوی خانه لارا نگذشت.

پیدا کردن مکان خانه لارا زیاد مشکل نبود. یوری در بزرگ حیاط را باز کرد و لارا را دید که حیاط را آب پاشی می کرد. از دیدن دکتر ژیواگو جا خورد ولی بطور طبیعی با او رفتار کرد. تنها چیزی که بر زبانش آورد این بود: «ژیواگو!»

یوری به او نزدیک شد و در گوشش گفت: «لاریسا فیودورونا!»

لارا پرسید: «اینجا چه کار می کنی؟ آیا به دیدن من آمده ای؟»

– «چه کسی؟»

– «چرا در کتابخانه با من حرف نزدی؟ می دانم که مرا دیدی.»

آنها مثل دو دوست قدیمی در عمارت کوچک لارا با هم قدم زدند. با هم چایی نوشیدند،در مورد بچه هایشان باهم حرف زدند و در مورد انقلاب با هم بحث کردند.

یوری برای لارا در مورد ملاقاتش با استرل نیکو حرف زد.

لارا با تعجب گفت: «تو او را دیدی! چه فوق العاده! دیدار او چه تأثیری بر روی تو گذاشت؟»

«درکل خیلی خوب است. به نظرم مرد با استعداد و زیرکی هست در نوع خودش. برای کشور مهره مهمی خواهد بود ولی به دلایلی فکر نمی کنم در نهایت برنده شود.»

«قبل از اینکه چیزی بگویم، باید با تو صادق باشم. استرل نیکو که تو با او ملاقات کردی در اصل همسر من پاشا انتی پوا است. »

یوری با تعجب فریاد زد: «امکان ندارد.»«با چنین آدمی چه وجه مشترکی داشته ای؟»

«از کارهایش سر در نمی آورم، ولی می دانم که به اهدافش معتقد است. شاید فکر کنی که او من و دخترم کتیا را دوست ندارد، یعنی ما را فراموش کرده؟ خب، تو اشتباه فکر میکنی. روزی به این جنگش خاتمه خواهد داد و به خانه پیش ما برخواهد گشت و پیروزیش را بر روی پاهای من جشن خواهد گرفت.»

سپس کتیا از مدرسه رسید. لارا دختر بچه هشت ساله اش با بالا بردن روی سرش و محکم نگه داشتن اش روی سر سورپرایز کرد …

… دو ماه بعد یوری از یوراتین به خانه اش مدام رفت و آمد می کرد. در این دو ماه تونیا را گول زده بود و علت ماندنش در یوراتین را به مدت چندشب هر هفته دروغ به او گفته بود.

او هرگز بین تونیا و لارا هیچ کدام را انتخاب نکرده بود. او همیشه عاشق همسرش بود و نمی خواست که به هیچ عنوانی دل او را بشکند. در خانه خودش را خائن به همسرش احساس می کرد. می دانست که با این کارش خوشبختی و آرامش خانواده اش در معرض خطر قرار می گیرد.

اما الآن می خواهد همه چیز را تغییر دهد. تصمیم داشت تا همه چیز را به تونیا بگوید و از او بخواهد که او را ببخشد. یوری به لارا بعد از ظهر همان روز گفته بود که نمی تواند به دروغ گفتن اش به تونیا ادامه دهد. او به آرامی به حرفهای یوری گوش داده بود و در حالی که اشک از گونه هایش جاری بود، با تصمیم او موافقت کرده بود.

یوری داشت به لارا فکر می کرد و خیلی دلش می خواست که دوباره او را ببیند. او باز هم به تونیا چیزی نگفته بود، پس چرا نمی توانست لارا فقط یک بار دیگر او را ببیند؟ او مطمئن است که لارا به این موضوع پی برده بود که چقدر واقعا” عاشق او هست، و این بار بسیار آرام به او شرح خواهد داد که چرا مجبور شد دیدارش را با او قطع کند.

فکر دیدن لارا دوباره قلب یوری را لبریز از شادی کرد. یوری دیدار بعدی اش با لارا را در ذهن خود مجسم می کرد که صدای شلیک گلوله ای را در نزدیکی اش شنید. سه مرد سوار بر اسب بر سر راهش قرار گرفتند.

آن که از همه مسن تر بود، گفت: «هی دکتر رفیق، از جایت تکان نخور،» «اگر از فرمانهای ما اطاعت کنی، کاملا” در امن و امان خواهی بود. ولی اگر سرپیچی کنی، موضوع خیلی ساده است: یک گلوله حرامت خواهیم کرد. ارتش ما به یک دکتر نیاز دارد و برای این کار تو انتخاب شده ای. حالا دنبال ما بیا.»


چنانکه از فعالیت های داوطلبانه «تبریزآرت» و مطالب منتشر شده در سایت آن بهره می برید و انتشار آزاد این اطلاعات و استمرار این فعالیت ها را مفید می دانید، لطفا در نظر داشته باشید که در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان نیز وجود دارد. کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند.

حمایت مالی




دیدگاهتان را بنویسید