ابراز عشق به سوزان بل

داستان کوتاه (۳): ابراز عشق به سوزان بل

تبریز آرت | ویکی آرت / ترجمه: زینب شهبازی

داستان کوتاه شماره ۳: ابراز عشق به سوزان بل
داستانی از آنتونی ترولوپ Anthony Trollope

آنتونی ترولوپ که بین سالهای ۱۸۱۵ تا ۱۸۸۲ زندگی می کرد، در اداره پست دارای موقعیت شغلی خوبی بود. (وی صندوق های پستی قرمز را طراحی کرد که هنوز هم در خیابانهای انگلستان برای همگان آشناست). وی در ضمن، بیشتر به عنوان یک نویسنده از شهرت فراوانی برخوردار است.توصیفات وی راجع به زندگی طبقه متوسط محلی بسیار معروف بود ودر بهترین اثرش حساسیت و درک دقیق از ماهیت انسانی را نشان می دهد.

داستان ابراز عشق به سوزان بل، علی رغم اکثر داستانهای ترولوپ در آمریکا رخ می دهد. در این داستان مهندس جوانی به نام آرون دان عاشق دختر صاحب خانه اش بنام سوزان می شود. آرون مردی آرام است و از زنها دوری می کند. او از حضور مداوم مادر و خواهر سوزان یعنی هتا در کنار او عصبی است. او چگونه می تواند عشقش را نسبت به سوزان ابراز کند در حالی که هتا از حرف زدن با او خجالت می کشد؟

هدیه آرون دان به سوزان بل

اواخر ماه فوریه آرون دان مهمترین گام زندگیش رو برداشت. همیشه به مدت یک یا دو ساعتی را در هنگام عصر به کشیدن نقاشی مشغول بود؛ ولی سه چهار شامگاه بود که نمی خواست به کسی کارش را نشان دهد. روز جمعه تمام روز را تا دیروقت پشت کارش نشست و بدون اینکه مطلبی بخواند یا حرفی بزند یک ریز کار کرد و آن را بالاخره تمام کرد. خانم بل بعد از آن همه دیر ماندن وی گفت: «آقای دان… اگر بخواهید بیشتر از این بنشینید…»

آرون فورا” جواب داد که «الان تمام می کنم خانم،» و سپس با دقت هرچه بیشتر به ورق کاغذی که آن را با رنگهای زیبا رنگ آمیزی کرده بود نگاه کرد و گفت: «الان تمام می کنم.»

دان لحظه ای درنگ کرد سپس کاغذی را که روی آن نقاشی کشیده بود به همراه سه پایه با خودش به اتاق خوابش در طبقه بالا برد. کاملا” مشخص بود که قرارهست آن را به عنوان هدیه به سوزان بل تقدیم کند.

آن شب این سوال را از خود پرسید:
آیا این نقاشی را در حضور مادر و خواهر سوزان به او تقدیم کند یا اینکه در فرصتی که با هم تنها بودند به او تقدیم کند؟ البته این دو تا حال فرصتی فراهم نشده بود تا با هم تنها بمانند ولی آرون فکر کرد که شاید چنین موقعیتی برایشان ایجاد شود.

آرون تمایل نداشت که این هدیه رو خیلی مهم جلوه دهد. هنگامی که آن را تمام کرد در ابتدا قصد داشت تا آن را با بی اعتنایی از آنسوی میز به این طرفش پرت کند و همچون شیء کم ارزشی با آن برخورد کند ولی برخلاف میل اولیه اش، آن را با دقت هر چه بیشتری تمام کرده بود و به هنگام اتمام کردنش روی آن جهت بررسی دقیق تأمل کرده بود.حال دیگر کار از بی اعتنایی به این اثر گذشته بود.

عصر روز شنبه که به اتاقش پائین آمد، آقای بکارد را دید که آنجاست بنابراین آن شب فرصت مناسبی برای دادن هدیه به سوزان فراهم نشد. روز یکشنبه طبق عادت هر هفته به همراه خانواده به کلیسا رفت و بعد از آن مشغول پیاده روی شدند. خانم بل از این کار خشنود شد؛اما روز یکشنبه نیز زمان مناسبی برای هدیه دادن این نقاشی نبود.

روز دوشنبه دیگر مسأله را جدی تر گرفت. همیشه همه کارها وقتی به تعویق می افتد، انجامش میسر می شود.

عصر همان روز، قبل از صرف چایی هنگامی که آرون پائین آمد، فقط خانم بل و سوزان در اتاق با هم نشسته بودند.او واقف بود که حتی از او خوشش نمی آید، از این روی تصمیم گرفت تا از این فرصت پیش آمده استفاده کند.

آرون که از خجالت سرخ شده بود به آرامی گفت: «دوشیزه سوزان،» «یک نقاشی کوچک برایتان ترسیم کرده ام که امیدوارم آن را از من بپذیرید.»

سوزان که چهره سرخ شده او را مشاهده کرد گفت: «اوه، مطمئن نیستم،»

خانم بل که آن را دیده بود،لب هایش را بهم فشرد و نگاهی جدی کرد. چنانچه آرون روی این نقاشی اینقدر تأمل نکرده بود و از خجالت نیز سرخ نمی شد، شاید سوزان فکر می کرد که این هدیه چیز بسیار مهمی نیست.

آرون بلافاصله پی برد که او این کوچک را به این راحتی قبول نخواهد کرد. ولی آن را از لابلای سایر ورق کاغذها بیرون آورد و به سوزان تقدیم کرد. تلاش کرد تا با بی اعتنایی آن را به سوزان تقدیم کند ولی نمی توانم بگویم که در این کار موفق شد یا نه.

یک نقاشی زیبای رنگارنگ از همان پل بود، ولی آن را با جزئیات بیشترش کشیده بود. در چشم سوزان این یک اثر هنری عالی بود. نقاشی های کمتری دیده بود و بدون شک علاقه وی به این هنرمند به تحسین وی افزود. البته تحسین زیاد وی از این نقاشی و علاقه اش به دان احساساتش را در این مورد تشدید میکرد ولی باید جلوی خودش را بگیرد.

سوزان برای چند دقیقه ای محو تماشای این نقاشی شد ولی کلمه ای بر زبان نیاورد. حتی کلمه ای از آن تعریف نکرد. احساس کرد که رنگ از رخسارش پریده و دارد به مهمانانشان بی احترامی می کند؛ مادرش به او نگاه کرد و او هم دست و پایش را گم کرده بود و نمی دانست چگونه رفتار کند.

خانم بل در حالی که در فکر نپذیرفتن این هدیه بود، دستش را برای گرفتن آن جلو آورد و چند دقیقه ای به این نقاشی خیره شد.

به آقای دان گفت: «اوه، آقای دان عزیز، خیلی زیباست؛نقاشی بسیار زیبایی هست.نمیتوانم بگذارم که آن را به سوزان بدهید. باید آن را برای دوستان خاص خودتان نگه دارید.»

آرون گفت: «ولی من آن را برای او کشیده ام.»

سوزان از خجالت سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد، و از حرفهای آرون تا حدودی خوشحال شد. این نقاشی بر روی دیوار اتاق خواب می توانست زیبا دیده شود،اما الان اختیار در دست مادرش بود.

– «می ترسم این هدیه گرانقیمت تر از آن باشد که سوزان بتواند آن را از شما قبول کند قربان،»

آرون در حالی که آن را به خانم بل دوباره برگرداند، گفت: «بسیار ناقابل هست،» «اصلا” چیز گرانبهایی نیست،»

خانم بل بیچاره گفت: «اوه، مطمئنم که گرانبها و نفیس هست. ارزشش حداقل ده یا بیست دلار هست،»

نقاشی الان روی میز قرار داشت.

آرون گفت: «ارزشش ده سنت هم نیست،» «اما آن هنگام که داشتیم راجع به این پل حرف می زدیم،فکر کردم که دوشیزه سوزان از آن خوشش می آید و با کمال میل قبول می کند.»

هتا خواهر سوزان که در همان لحظه وارد شده بود گفت: «چی رو قبول کند؟» و سپس چشمش به نقاشی روی میز افتاد و آن را برداشت و نگاه کرد. خانم بل با مهربانی گفت: «خیلی زیبا کار شده است،»«به آقای دان می گویم که هدیه ای به این گرانقیمتی را نمی توانیم از شما بپذیریم.»

هتا گفت: «اوه، نه این کار شایسته ای نیست»

یک شامگاه سرد ماه مارس بود و هیزم بخاری با شعله ای درخشان در گوشه اتاق داشت می سوخت. دان بلافاصله نقاشی را از روی میز برداشت و با سرعت زیاد آن را لوله کرد و بین تکه های هیزم بخاری پرت کرد. چهار شب روی آن کار کرده بود و بهترین نقاشی ای بود که تا به حال کشیده بود.

سوزان با مشاهده این کار وی پشت سرهم اشک ریخت. مادرش هم کم مانده بود از ناراحتی گریه کند ولی توانست جلوی خودش را بگیرد و فقط با صدای بلند فریاد زد و گفت: «اوه، آقای دان!»

هتا گفت: «آقای دان مختار هست نقاشی ای را که کشیده بسوزاند، مال خودش هست.»

آرون بلافاصله از عمل خویش شرمگین شد؛ اگر مرد نبود از انجام این کارش زیر گریه می زد. به سمت یکی از پنجره های اتاق رفت در شب به بیرون نگاه کرد.

در آسمان ستاره
– ها را دید که در تاریکی می درخشیدند. با خود فکر کرد که دلش می خواهد به تنهایی در امتداد خط آهن به سمت بال استون قدم بزند. در جلوی پنجره سه دقیقه ایستاد و با خودش فکر کرد که بهتر هست به سوزان زمان بدهد تا گریه کردنش را تمام کند.

خانم بل رو به آرون کرد و گفت: «لطفا” چایی تان را بفرمایید قربان»

آرون سرش را برگرداند تا چایی اش را صرف کند، دید که سوزان رفته است. سوزان نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. نقاشی بسیار زیبایی بود!انگار که فقط آن را مخصوص او کشیده بود!در این میان چیزی هم وجود داشت و آن اینکه سوزان معنای نگاه آرون را هنگامی که با وی حرف میزد، نفهمید. سوزان در آن چهار شب کار، او را با دقت زیر نظر گرفته بود؛ مطمئن بود که این هدیه او یک چیز بسیار خاصی بود و پی برده بود که بخاطر او، آ ون با دقت تمام آن را انجام داده بود. حال دیگر این اثر هنری از بین رفته بود و چطور ممکن بود که گریه نکند.


چنانکه از فعالیت های داوطلبانه «تبریزآرت» و مطالب منتشر شده در سایت آن بهره می برید و انتشار آزاد این اطلاعات و استمرار این فعالیت ها را مفید می دانید، لطفا در نظر داشته باشید که در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان نیز وجود دارد. کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند.

حمایت مالی




دیدگاهتان را بنویسید