داستان کوتاه: ربکا اثر دافنه دو موریو

داستان کوتاه (۱): ربکا اثر دافنه دو موریو

تبریز آرت | ویکی آرت / ترجمه: زینب شهبازی

عنوان داستان: ربکا
اثر دافنه دو موریو
فصل اول: نخستین عشق

بعد از ظهر آن روز بسیار شاد و شنگول بودم؛ آسمان نیلگون و دریای آبی را خوب به خاطر می آورم. وزش باد آن روز را هنوز هم بر روی صورتم حس میکنم، صدای خنده های از ته دلم و انعکاس صدای خنده هایم هنوز در گوشم جاری هست. اینجا دیگر آن مونت کارلوی سابق نبود. بندرگاهش همچون رقاصی بر جای خود می رقصید، زورق ها با نورشان آن را مثل روز روشن می کردند، ملوانان سرحال و سرخوش بودند، همه مردمی که آنجا بودند از شادی لبخند بر لب داشتند و هیچ توجهی نیز به وزش باد شدید نداشتند. یادم هست که کت و شلوار راحت ولی نامناسب پوشیده بودم، کلاه گشادی نیز بر سر داشتم حتی کفشهایی را که به پا داشتم به خاطر می آورم. طرز پوششم مطابق با سنم نبود و مرا پیر جلوه می نمود با این حال احساس پیری هم نمی کردم.

… از این مسأله بسیار خرسندم که تب و هیجان عشق فقط یکبار در زندگی برای آدم پیش می آید و هرگز دوباره تکرار نمی شود. البته این تب و هیجان عشق اول به قول شاعر نوعی درماندگی استیصال آمیز به همراه دارد. احساسی که به سهولت در معرض آسیب قرار دارد.

خیلی از خاطرات مونت کارلو را به فراموشی سپرده ام مثلا” صبحگاههایی که سوار ماشین می شدیم، جاهایی که با هم می رفتیم و حتی حرفهایی که با هم می زدیم؛ اما هرگز این خاطره ام را در مونت کارلو فراموش نمی کنم که چگونه از هیجان با لرزش دستهایم کلاهم را سرم گذاشتم و با سرعت از پله ها پائین دویدم و خارج شدم. او همیشه اینجا منتظرم بود، پشت فرمان اتومبیل می نشست و در زمان انتظار خودش را با خواندن روزنامه مشغول می کرد. به محض دیدن من لبخند میزد و روزنامه را به صندلی عقب اتومبیل پرت می کرد. سپس در اتومبیل را از سمت من باز می کرد تا سوار شوم و بعد می گفت: «حال همراهت امروز چطور بود؟ قصد دارد کجا برود؟». اگر قرار بود با ماشین دوری بزنیم اهمیتی نمی دادم و سوار ماشین اش می شدم.

این دختر جوان با آقای ماکسیم وینتر ازدواج کرد و به اتفاق وی به زادگاه خویش یعنی مندرلی بازگشت. ولی مشکلات بعد از آن شروع شد. دختر جوان از یاد و خاطره مدام ربکا، همسر سابق شوهرش، در خانه احساس آرامش نداشت و از عشق همسرش نسبت به خود دچار گمانه زنی شد و همچنین نمی دانست که چرا خدمتکار خانه، خانم دانور، تنفر زیادی به وی دارد.

داستان کوتاه: ربکا اثر دافنه دو موریو

فصل دوم: لباس رقص خیالی

تدارکات لازم برای انجام مراسم رقص ادامه یافت. هر روز صبح ماکسیم و فرانک مشغول فراهم کردن مقدمات این مهمانی بودند.من نیز نگران این بودم که برای رقص چه لباسی بپوشم.شاید احمقانه به نظر آید که چیزی به ذهنت خطور نکند. یک روز عصر که داشتم لباسهایم را برای رفتن سرمیز شام در اتاقم عوض میکردم، یک نفر در اتاقم را زد،همین که در را باز کردم خانم دانور را در مقابلم دیدم.

گفت: «بخشید از اینکه مزاحمتان شدم.» «خانم،بالاخره تصمیمتان را گرفتید؟قصد دارید روز مهمانی چه بپوشید؟»کلامش خردمندانه و توأم با خرسندی عجیبی بود.
احتمالا” از کلارک شنیده بود که هنوز در این مورد تصمیمی نگرفته ام.

گفتم:«نه هنوز تصمیم قطعی نگرفته ام.»

— «چرا از روی یکی از لباسهای تابلو عکسهای موجود در تالار پذیرایی در این مورد تقلید نمی کنید؟»

— آره راست میگی راجع به آن فکر میکنم.»تعجب کردم که چراچنین اندیشه ای قبلا” به ذهن خودم خطور نکرده بود. این راه حل بدیهی برای حل مشکلم به نظر می آمد.

— «تقلید از مدل لباس تابلو عکسهای موجود در تالار پذایرایی کار آسانی هست،علی الخصوص عکس آن بانوی جوان که لباس سفید برتن دارد و در دستش کلاهی دارد. در عین ناباورانه کلام خانم دانور با من کاملا” عادی بود. آیا خانم دانور بالاخره با من دوست شده است؟ آیا متوجه شده که من در مورد فاول به آقای ماکسیم چیزی نگفته ام و آیا او می خواست از این طریق بخاطر سکوت کردنم از من قدردانی کند؟

در این افکار غرق شده بودم که برگشت و به من گفت:«آیا آقای دی وینتر خودشان در این مورد چیزی برایتان پیشنهاد نکرده اند؟»

— «نه، نه. می خواهم او و آقای کراولی را سورپرایز کنم.»

— «اگر تصمیمتان را گرفتید،پیشنهاد می کنم که سفارش دوخت آن را در لندن به مزون Voce (ووث) واقع در خیابان بوند بدهید، جای خوبی است و من آنجا را می شناسم. خانم، باید تمام عکسهای تالار را به خوبی بررسی کنم بویژه همان عکسی که به شما پیشنهاد کردم و مطمئن باشید که با هیچکس در این مورد سخنی نخواهم گفت. این رازی است بین من و شما و رازتان پیش من محفوظ هست.»

— «متشکرم خانم دانور». و سپس مشغول پوشیدن لباسم شدم تا سر میز شام بروم. از طرز برخوردش دست و پاچه شده بودم.

وقتی که به تابلو عکس پیشنهادی وی نگاهی انداختم،به نظرم مدل لباسش دوست داشتنی و جالب آمد و تقلید از مدل آن نیز کار سختی نبود. تصویر این تابلو متعلق به کارولین دی وینتر از ملکه های زیبایی لندن در قرن هجدهم بود که توسط بورن نقاشی شده بود. لباس سفید و ساده ای بر تن داشت و کلاه لبه دار بزرگی در دستش بود که البته در دست گرفتن این کلاه شاید کمی کار دشواری به نظر می رسید ولی من می توانستم این کار را بدون مشکلی انجام دهم و برای اینکه موهایم مثل موهای او مجعد باشد، بایستی یک تکه موی مصنوعی می گذاشتم. شاید مزون Voce (ووث) تمام این کارها را برایم انجام دهد. سرانجام از کار مشکل تصمیم گیری خلاص شدم.

…کلارک به سختی توانست بر هیجانش فادق آید که همان هیجان با نزدیک شدن به آن روز بزرگ برای من نیز دست داد.

روز بزرگ فرا رسید .بتریک و همسرش از قبل آمدند تا شب را بمانند، و مهمانان زیاد دیگری نیز قبل از شروع مراسم رقص برای صرف شام آمدند.

متوجه شدم که کلارک در اتاقم منتظرم هست. صورت گردش از هیجان سرخ شده بود. همچون دختر بچه های مدرسه ای به هم خیره شدیم و خندیدیم.لباس کاملا” اندازه ام بود.

— «خانم،لباس تان خیلی دوست داشتنی و زیباست-برازنده ملکه انگلستان!»

— «تکه موهای مصنوعی را با دقت به من بده. مواظب باش که خرابشان نکنی.»در حالی که انگشتانم از هیجان زیاد می لرزید آنها را به موهایم وصل کردم.

— «اوه کلارک، آقای دی وینتر با دیدنم چه خواهد گفت؟»
وقتی که در آینه به خودم نگاه کردم جا خوردم و خودم را نشناختم. چشمانم بزرگتر،دهنم کوچکتر و پوست صورتم سفید و شفاف شده بود.

کلارک گفت: «آنها پائین رفته اند». «همه در تالار منتظر هستند. آقای دی وینتر،کاپیتان و خانم لسیی و آقای کراول وبقیه مهمانها.

از دالان عبور کردم و از بالاترین قسمت پله ها دزدکی به پائین نگاه کردم.

ماکسیم داشت به مهمانان می گفت که:«نمیدانم که اون بالا دارد چی کار میکند. چند ساعت هست که در اتاق خواب هست».

گروه نوازندگان در نزدیکی من خود را جای داده بودند و آلات موسیقی شان را داشتند مهیّا می کردند.

در گوشی به یکی از نوازندگان گفتم که «به طبل زن بگو تا طبل خود را بنوازد»و سپس با صدای بلند فریاد زد: «این شما و این خانم کارولین دی وینتر»؛چقدر مضحک و خنده دار بود! به یکباره صدای طبل در سرتاسر تالار بزرگ پیچید؛ در این هنگام دیدم که همه با تعجب فراوان به طرف بالای پله ها نگاه می کنند.

طبل زن با صدای بلند گفت: «دوشیزه کارولین دی وینتر!»

در حالی که لبخند بر لب داشتم و کلاهم را همجون دختر آن تابلوی نقاشی در دستم گرفته بودم به قسمت بالای پله ها امدم و ایستادم.

انتظار داشتم تا افرادی که در آن پائین در وسط تالار تجمع کرده اند با صدای کف زدنهای بلندشان مرا در هنگام پائین آمدن از پله ها همراهی کنند. ولی هیچ کس از جایش جم نخورد. همه مات و مبهوت و بی آنکه کلامی از زبانشان بر آید به من خیره شدند. فقط بتریک دستش را به علامت شادی جلوی دهنش گرفت و از شادی هلهله ای کوچک سرداد؛ من همچنان لبخند بر لبانم بود.

گفتم: «آقای دی وینتر چطور شدم؟»
ماکسیم از جایش جم نخورد. در حالی که گیلاس شراب در دست داشت نگاهی به من انداخت.رنگ از رخسارش پرید. مکث کردم و روی پله بعدی پا گذاشتم. یک جای کار می لنگید. کسی متوجه نشده بود. چرا ماکسیم آنگونه به من نگاه می کرد؟چرا تمام تماشاگران با دیدن من عین سنگ بی حرکت شده و از جایشان جم نمی خورند؟

سپس ماکسیم در حالی که چشمانش را از من برنمی داشت، به طرف من آمد.

— «این چه کار پلیدی هست که انجام می دهی؟»چشمانش از خشم سرخ شد. رنگ از رخش پرید. نمی توانستم از جایم جم بخورم.

با سراسیمگی گفتم: «همان مدل لباس تابلویی هست که در تالار نصب شده».

سکوت طولانی مدت بر سرتاسر تالار حکمفرما شد. همچنان به هم زل زده بودیم. هیچ کس در تالار از جایش تکان نمی خورد. آب گلویم را قورت دادم؛و دستم را به سمت گلویم بردم و گفتم:«چیه؟ چی کار کرده ام؟»

چرا آنها با آن قیافه مبهم و ملال آورشان آنگونه به من نگاه می کردند؟ چرا کسی چیزی به من نگفت؟ وقتی ماکسیم دوباره با من حرف زد صدایش را تشخیص دادم. صدایش همچون یخ، سرد و سنگین بود، صدایش برایم ناشناس می آمد. رو به من کرد وگفت :«برو لباس را عوض کن. مهم نیست که چه لباسی بپوشی. یک لباس شب معمولی پیدا کن و بپوش-هیچ کاری نکن؛ هم اکنون برو قبل از آنکه کس دیگری بیاید».

توان حرف زدن نداشتم.همچنان به او نگاه می کردم. بر روی چهره بی جان و رنگ پریده اش، فقط چشمانش حرکت می کرد.

با صدای خشن و غریبی گفت:«برای چه ایستاده ای؟ مگر نشنیدی چه گفتم؟»

برگشتم و از سر اطاعت به انتهای دالان پشت سرم دویدم. کلارک آنجا نبود، رفته بود. اشک در چشمانم حلقه زد. خانم دانور را دیدم که هیچوقت حالت چهره اش را در آن لحظه فراموش نمی کنم

در چهره اش یک پیروزی شیطانی و پلید دیده می شد. در دالان ایستاده بود و به من لبخند می زد. با شتاب هر چه بیشتر از مقابلش گذشتم و از انتهای دالان وارد اتاقم شدم.


چنانکه از فعالیت های داوطلبانه «تبریزآرت» و مطالب منتشر شده در سایت آن بهره می برید و انتشار آزاد این اطلاعات و استمرار این فعالیت ها را مفید می دانید، لطفا در نظر داشته باشید که در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان نیز وجود دارد. کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند.

حمایت مالی

 




دیدگاهتان را بنویسید